داستان امشب...
#داستان_امشب...
کارگر یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری کند
کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت
کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست، چون می دانست که کارش آیندهای نخواهد داشت،
از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر سیری انجام داد وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت این خانه هدیه من به شما است،
بابت زحماتی که در طول این سال ها برایم کشیدهاید نجار وا رفت؛
او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهای زندگی کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود...
#شبتونــــ_بیغمــــ✌
کارگر یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری کند
کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت
کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست، چون می دانست که کارش آیندهای نخواهد داشت،
از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر سیری انجام داد وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت این خانه هدیه من به شما است،
بابت زحماتی که در طول این سال ها برایم کشیدهاید نجار وا رفت؛
او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهای زندگی کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود...
#شبتونــــ_بیغمــــ✌
۱.۷k
۰۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.