دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم

با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
دیدگاه ها (۲)

دوستت دارم رابه لاله گوش هایت بیاویز...که هر کلام دیگریشنیدن...

.به شرط آبرو یا جان؛ قمار عشق کن با ماکه ما جز باختنچیزی نمی...

تولد گونهاز اولین روزهایی که عضو این برنامه شدم با یکی از به...

جای تو خالی ست!در تنهایی هایی که مرا تا عمیق ترین دره های بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط