(p.1)
(p.1)
هیچ وقت از زندگی نا امید نشو حتی اگه....
روزی پاییزی بود ساعت ۵:۳۵ دقیقه عصر هوا داشت تاریک میشد....دختری با پیراهنی قهویه و شلوار قهوه
که یک پالتویی قهوه پوشیده بود وهدفون
خود را در گوش گزاشته و به کفش هایش که میان برگ های قرمز ونارنجی عبور میکردن نگاه میکرد.... اهنگ بی کلامی گوش میداد
آن دختر اصلا این سبکی نبود او همیشه لباس اسپورت ومشکی می پوشید...ولی امروز فرق داشت حس خوبی داشت تازه
داشت به سمته کافهای که کار میکرد میرفت
+سلام خانم جانگ جی وونگ(مدیر کافه...زنی مهربان بود او حدود۵۷ سال داشت و ا.ت را درک میکرد...چون ا.ت زندگیه معمولی داشت)
(نکته:ا.ت با مادرش زندگی میکرد و یک برادر
۸ساله داشت..پدر او وقتی پسرش به دنیا آمد آن ها را ترک کرده بود چون بازنی دیگر
ازدواج کردا بود...تا وقتی ا.ت به کمی بزگ تر شد بود مادش کار میکرد...اما ا.ت نمیگذاشت مادرش کار کند و خود کار میکرد
زندگی ایشان معمولی بود ومیگذشت)
*سلام دخترم...خوبی؟
+مرسی خوبم...شما خوبید
*بله خوبم
+من برم سر کارم
*برو دخترم
پرش زمانی ساعت ۷:۴۶دقیقه عصر
=ا.ت برو مشتری جدید امده
+باشه
×سلام...خوبید
+عع شمایید
×بله خودمم
+از این که دوباره می بینمون خوشحالم
×من همین طور
+خوب...سفارشتون
×خوبببب...قهوه تلخ میخواستم...بدون شکر
+حتما...چیزه دیگه ی نمی خواید
×خوبب......ی کیک شکلاتی
+ چشم.....
فلش بک
........................................................................................................
...................................................
.............
.....................
خوب بقیش پارت بعد
لایک یادت نرههه
#فیک
#فیکشن
#وانشات
#فیک_کوک
#کوک
هیچ وقت از زندگی نا امید نشو حتی اگه....
روزی پاییزی بود ساعت ۵:۳۵ دقیقه عصر هوا داشت تاریک میشد....دختری با پیراهنی قهویه و شلوار قهوه
که یک پالتویی قهوه پوشیده بود وهدفون
خود را در گوش گزاشته و به کفش هایش که میان برگ های قرمز ونارنجی عبور میکردن نگاه میکرد.... اهنگ بی کلامی گوش میداد
آن دختر اصلا این سبکی نبود او همیشه لباس اسپورت ومشکی می پوشید...ولی امروز فرق داشت حس خوبی داشت تازه
داشت به سمته کافهای که کار میکرد میرفت
+سلام خانم جانگ جی وونگ(مدیر کافه...زنی مهربان بود او حدود۵۷ سال داشت و ا.ت را درک میکرد...چون ا.ت زندگیه معمولی داشت)
(نکته:ا.ت با مادرش زندگی میکرد و یک برادر
۸ساله داشت..پدر او وقتی پسرش به دنیا آمد آن ها را ترک کرده بود چون بازنی دیگر
ازدواج کردا بود...تا وقتی ا.ت به کمی بزگ تر شد بود مادش کار میکرد...اما ا.ت نمیگذاشت مادرش کار کند و خود کار میکرد
زندگی ایشان معمولی بود ومیگذشت)
*سلام دخترم...خوبی؟
+مرسی خوبم...شما خوبید
*بله خوبم
+من برم سر کارم
*برو دخترم
پرش زمانی ساعت ۷:۴۶دقیقه عصر
=ا.ت برو مشتری جدید امده
+باشه
×سلام...خوبید
+عع شمایید
×بله خودمم
+از این که دوباره می بینمون خوشحالم
×من همین طور
+خوب...سفارشتون
×خوبببب...قهوه تلخ میخواستم...بدون شکر
+حتما...چیزه دیگه ی نمی خواید
×خوبب......ی کیک شکلاتی
+ چشم.....
فلش بک
........................................................................................................
...................................................
.............
.....................
خوب بقیش پارت بعد
لایک یادت نرههه
#فیک
#فیکشن
#وانشات
#فیک_کوک
#کوک
۶.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.