حواسم به هیچ چیز نیستبه دیوانه ای می مانمکه برای خود شعرِ صبوریمی نویسدمنمبتلا به آمدنِ کسی بودمکه دردهای کهنه را دور بریزددر بغضِ چشمهایمکمی بماندواز شعرهایم خاطره بچیندو مهربان چون سحرپنجره ای رو به آفتابباز کند..