" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت هشتم "
ناکلز: تیلز راست میگه نمیتونیم فرار کنیم!
من: نه نه... باید یه راهی باشه تا ما رو پیدا نکنن... باید یه کاری بکنم...
دوباره به حصار نگاه کردم؛ یعنی تا اینجا اومدیم و الان... شکست خوردیم؟! نه نمیتونم شکستو قبول کنم... از من یکی بر نمیاد! « اونجوری که دیده میشه... » بهش خیره شدم؛ ناکلز داشت بررسی میکرد « ... اگه یه چیزی مثل یه پرش باعث بشه رد بشیم چی؟ مساحت ساختمون تا حصار خیلی زیاد نیست یعنی میشه با یه پرش بلند ازش رد شد. » حرفش منطقی بود؛ طول ساختمون اونقدری زیاد بود که با یه پرش بزرگ بشه از حصار رد شد ولی مسأله یه چیز دیگه بود؛ « حرفت منطقیه ناکس... ولی... چجوری از پرش ساختمون به این بلندی جون سالم به در ببریم؟ »
تیلز: من میتونم خب... شاید! یه سناریو تو ذهنم دارم! تنگل با دمش همه رو محکم میگیره و ما بلند میپریم؛ بعد از پریدن من با تمام قدرتی که دارم سعی میکنم پرواز کنم تا یه فرود نرم داشته باشیم... البته فقط امیدوارم یه فرود باشه نرمشو تضمین نمیکنم...
من: عیبی نداره خیلی خوبه خب... نظرتون چیه؟
همه با سر جواب دادن؛ خب... ما چیزی واسه از دست دادن نداریم!
با کمک دم تنگل همدیگرو محکم گرفتیم و با تمام توانی که داشتیم پریدیم؛ تیلز شروع به پرواز کرد و من پایین و نگاه میکردم:
۱ : اونا همون بچه های فراری هستن!
۲ : بهشون شلیک کنید!
همون لحظه که همه اسلحه هاـشون رو به سمتمون هدف گرفته بودن اون شخصی که داخل اتاق باهام حرف نزد مانعـشون شد:
-دست نگه دارید.... رئیس اونا رو زنده میخواد! اگه اتفاقی واسشون بیفته قسم میخورم خودم مقصر رو میکشم!
پس زنده میخوای؟! ای به چشم!
بعد از اینکه تیلز با تمام توانش ما رو از حصار رد کرد با تمام توان شروع به دویدن کردیم؛ اگه خودم تنها بودم میتونستم سریع بدوـئم ولی الان... نمیشه! اونا هر لحظه خودشونو بهمون نزدیک میکردن در صورتی که ما هر لحظه بیشتر خسته میشدیم. واقعا امیدمو از دست داده بودم...
ناکلز ایستاد!
ناکلز: من میمونم تا جلوشونو بگیرم!
سونیک: ناکلز نه!
تیلز: منم میمونم؛ سونیک... دخترا رو از اینجا ببر زود باش!
سونیک: ولی شما...
ناکلز: مشکلی پیش نمیاد بجنب!
دست امی و تنگل رو گرفتم و تنگل هم دست ویسپرو... از محفظه ای که نشونه ی بخش ویژه رو داشت ( عبور ممنوع ) گذشتیم و به جاده رسیدیم. با سرعتم رسیدن به اینجا کار سختی نبود!
سونیک: خیل خوب... شما برین و پلیس رو خبر کنین من میرم کمک
امی: ولی سونیک...
سونیک: خواهش میکنم وقتـرو تلف نکنین
این داستان ادامه دارد...
" پارت هشتم "
ناکلز: تیلز راست میگه نمیتونیم فرار کنیم!
من: نه نه... باید یه راهی باشه تا ما رو پیدا نکنن... باید یه کاری بکنم...
دوباره به حصار نگاه کردم؛ یعنی تا اینجا اومدیم و الان... شکست خوردیم؟! نه نمیتونم شکستو قبول کنم... از من یکی بر نمیاد! « اونجوری که دیده میشه... » بهش خیره شدم؛ ناکلز داشت بررسی میکرد « ... اگه یه چیزی مثل یه پرش باعث بشه رد بشیم چی؟ مساحت ساختمون تا حصار خیلی زیاد نیست یعنی میشه با یه پرش بلند ازش رد شد. » حرفش منطقی بود؛ طول ساختمون اونقدری زیاد بود که با یه پرش بزرگ بشه از حصار رد شد ولی مسأله یه چیز دیگه بود؛ « حرفت منطقیه ناکس... ولی... چجوری از پرش ساختمون به این بلندی جون سالم به در ببریم؟ »
تیلز: من میتونم خب... شاید! یه سناریو تو ذهنم دارم! تنگل با دمش همه رو محکم میگیره و ما بلند میپریم؛ بعد از پریدن من با تمام قدرتی که دارم سعی میکنم پرواز کنم تا یه فرود نرم داشته باشیم... البته فقط امیدوارم یه فرود باشه نرمشو تضمین نمیکنم...
من: عیبی نداره خیلی خوبه خب... نظرتون چیه؟
همه با سر جواب دادن؛ خب... ما چیزی واسه از دست دادن نداریم!
با کمک دم تنگل همدیگرو محکم گرفتیم و با تمام توانی که داشتیم پریدیم؛ تیلز شروع به پرواز کرد و من پایین و نگاه میکردم:
۱ : اونا همون بچه های فراری هستن!
۲ : بهشون شلیک کنید!
همون لحظه که همه اسلحه هاـشون رو به سمتمون هدف گرفته بودن اون شخصی که داخل اتاق باهام حرف نزد مانعـشون شد:
-دست نگه دارید.... رئیس اونا رو زنده میخواد! اگه اتفاقی واسشون بیفته قسم میخورم خودم مقصر رو میکشم!
پس زنده میخوای؟! ای به چشم!
بعد از اینکه تیلز با تمام توانش ما رو از حصار رد کرد با تمام توان شروع به دویدن کردیم؛ اگه خودم تنها بودم میتونستم سریع بدوـئم ولی الان... نمیشه! اونا هر لحظه خودشونو بهمون نزدیک میکردن در صورتی که ما هر لحظه بیشتر خسته میشدیم. واقعا امیدمو از دست داده بودم...
ناکلز ایستاد!
ناکلز: من میمونم تا جلوشونو بگیرم!
سونیک: ناکلز نه!
تیلز: منم میمونم؛ سونیک... دخترا رو از اینجا ببر زود باش!
سونیک: ولی شما...
ناکلز: مشکلی پیش نمیاد بجنب!
دست امی و تنگل رو گرفتم و تنگل هم دست ویسپرو... از محفظه ای که نشونه ی بخش ویژه رو داشت ( عبور ممنوع ) گذشتیم و به جاده رسیدیم. با سرعتم رسیدن به اینجا کار سختی نبود!
سونیک: خیل خوب... شما برین و پلیس رو خبر کنین من میرم کمک
امی: ولی سونیک...
سونیک: خواهش میکنم وقتـرو تلف نکنین
این داستان ادامه دارد...
۲.۳k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.