مرد گفت دارم برای خانوادهام آذوقه میبرم

مرد گفت: دارم برای خانواده‌ام آذوقه می‌برم.
فرزندِ پیامبر نگاهش کرد.
مرد گفت: آذوقه را که برسانم...
فرزندِ پیامبر سوار بر اسب شد.
مرد گفت: خیلی زود برمی‌گردم.
اسب به سمتِ میدانِ نبرد تاخت و مَرد هرگز به سوارِ اسب نرسید!
دیدگاه ها (۱)

چگونه عمرتان زیاد می شود؟!

#لاریجانی: اطعام مساکین هم داشتند. #روحانی: شام را از هئیت ب...

به چه حقی تصویر یک زوج در کهگلویه که جرمی نکرده اند را (به د...

برای این عکس یه جمله کوتاه بنویسید لطفا...

حکایت مرد و دام پزشک:روزی روزگاری یک مرد دچار چشم درد شدیدی ...

هنرمند کوچولوی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط