رمان لياقت پارت 2
ويو من =
از خواب پاشدم توي شهرستانمون بودم هوا سرد بود دقيقا مثل حال من.
هر روز احساس مي كردم ستاره ام تو آسمون داره كم رنگ تر و بي روح تر از قبل مي شه.
از همه جا شكسته بودم از دوستام از خانواده ام از وضيعت تحصيليم از همه چي.
تنها كسي كه دركم مي كرد و مي ذاشت رو پاهاش گريه كنم و باهاش درد و دل كنم دختر عمم بود.
اون خيلي دختر خوبي بود و از حال هم خيلي خيلي خبر داشتيم.
لباس مشكي پوشيدم نصف حال خرابيام بخاطر از دست دادن پدربزرگم بود .موهام رو شونه كردم و تو سكوت و تنهايي صبحونم رو خوردم .كسي خونه نبود همه رفته بودن سر قبر اوني كه منو بزرگ كرده بود تا .....................
بچه ها شرط نداره ولي لطفا يه خورده حمايت كنيد♠
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.