داستان
#داستان
همه فکر می کردند که من شیفته ی عنکبوت هستم...
اخه من تعداد زیادی از آنها را توی خونم نگهداری میکنم ، از هر نوع عنکبوتی که فکر کنید من چند نمونه داشتم رتیل ها، بیوه های سیاه، عنکبوت های گرگی، خال قهوه ایو حتی یک عنکبوت شکارچی و...
اما حقیقت این است که من از آنها می ترسیدم. روش خزیدنشون خیلی آهسته و حساب شدس و جوری که با این همه چشم به تو خیره می شوند ترس تمام وجود آدم را فرا میگیرد و در نهایت هشت پای آن ها...
فقط نگاه کردن به آنها باعث می شود احساس کنم 100 تا از آنها روی هر اینچ از پوستم در حال حرکت اند...و با آن نیش های ترسناک هر لحظه حاضرند پوستت را سوراخ کنند و روحت را از میان زخم ها بمکند...
من از آنها به عنوان ابزاری برای تلاش برای غلبه بر ترسم استفاده کردم، اما هیچ وقت مؤثر نبود، بنابراین به تلاش ادامه دادم، اما این باعث شد که فقط کلکسیونی از فوبیای خودم رو جمع کنم...
برای همين به همه اجازه دادم باور کنند که آنها را دوست دارم ....
توضیح دادنش راحت تر از این بود که از آنها به عنوان راهی برای مواجهه با ترس هایم و غلبه بر آنها استفاده کردم...
مطمئنم که بلاخره روزی من این عنکبوت ها را در این بازی ذهنی شکست خواهم داد...
البته این تا زمانی بود که آنها مرا مرده اعلام نکرده بودند...
من با نیش یکی از عنکبوت ها کاملا فلج شده بودم نمیتوانستم هیچ حرکتی انجام دهم ضربان قلبم خیلی آروم بود...
اما آنها فکر می کردند من مرده ام...
اونا من رو در تابوت گذاشتند و من هر چقد تلاش کردم که به آن ها بفهمانم که زنده هستم جواب نداد...
وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود که صدایی شنیدم که یکی گفت "او آن ها را دوست داشت پس بهتره همشونو با اون دفن کنیم...
و همه عنکبوت ها را داخل تابوت انداختند و در را بستند...
همه فکر می کردند که من شیفته ی عنکبوت هستم...
اخه من تعداد زیادی از آنها را توی خونم نگهداری میکنم ، از هر نوع عنکبوتی که فکر کنید من چند نمونه داشتم رتیل ها، بیوه های سیاه، عنکبوت های گرگی، خال قهوه ایو حتی یک عنکبوت شکارچی و...
اما حقیقت این است که من از آنها می ترسیدم. روش خزیدنشون خیلی آهسته و حساب شدس و جوری که با این همه چشم به تو خیره می شوند ترس تمام وجود آدم را فرا میگیرد و در نهایت هشت پای آن ها...
فقط نگاه کردن به آنها باعث می شود احساس کنم 100 تا از آنها روی هر اینچ از پوستم در حال حرکت اند...و با آن نیش های ترسناک هر لحظه حاضرند پوستت را سوراخ کنند و روحت را از میان زخم ها بمکند...
من از آنها به عنوان ابزاری برای تلاش برای غلبه بر ترسم استفاده کردم، اما هیچ وقت مؤثر نبود، بنابراین به تلاش ادامه دادم، اما این باعث شد که فقط کلکسیونی از فوبیای خودم رو جمع کنم...
برای همين به همه اجازه دادم باور کنند که آنها را دوست دارم ....
توضیح دادنش راحت تر از این بود که از آنها به عنوان راهی برای مواجهه با ترس هایم و غلبه بر آنها استفاده کردم...
مطمئنم که بلاخره روزی من این عنکبوت ها را در این بازی ذهنی شکست خواهم داد...
البته این تا زمانی بود که آنها مرا مرده اعلام نکرده بودند...
من با نیش یکی از عنکبوت ها کاملا فلج شده بودم نمیتوانستم هیچ حرکتی انجام دهم ضربان قلبم خیلی آروم بود...
اما آنها فکر می کردند من مرده ام...
اونا من رو در تابوت گذاشتند و من هر چقد تلاش کردم که به آن ها بفهمانم که زنده هستم جواب نداد...
وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود که صدایی شنیدم که یکی گفت "او آن ها را دوست داشت پس بهتره همشونو با اون دفن کنیم...
و همه عنکبوت ها را داخل تابوت انداختند و در را بستند...
۸.۴k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.