اشکهای خفته
⭕️ اشکهای خفته
⭕️قسمت پنجم
فردای آن روز ساحل به منزل دوستش رفت او همراه با همکارش صبحها به سرکار می رفت و ظهر تا هنگام غروب مشغول نوشتن گزارشات و رسیدگی به پرونده ها بودند. همکار ساحل با مادرش به تنهایی در خانه کوچکی زندگی می کردند و هیچ وقت رفت و آمدی در آن خانه نمی شد و آنها به راحتی کارهایشان را انجام می دادند. روز چهارم ساحل به عزیز برای دومین بار تلفن کرد و عزیز به او خبر دادکه لاله چند بار با او تماس گرفته وکار واجبی با او دارد. ساحل بعد از صحبت کردن با عزیز به لاله تلفن کرد و از اینکه صدای او را می شنید شادمان شد. از قرار معلوم مادر لاله و پدر ساحل برای سه روز به مسافرت کوتاهی رفته بودند و لاله دلش می خواست ساحل در این چند روز نزد او باشد. ساحل مسئله کاری خود را عنوان کرد و خواسته او را ردکرد ولی به او قول دادکه فردا بعد از ظهرکه سرش کمی خلوت است به دیدن او بیاید و لاله را بعد از مدتها خوشحال کرد. فردای آن روز ساحل ساعت سه بعدازظهر به دیدن لاله رفت و با رفتن به آن جا دوباره خاطرات تلخ درذهنش تداعی شدند و از همه بدتر با نگاه کردن به عکسهاو جشن نامزدی لاله داغ دلش تازه شد. لاله از او گلایه می کرد و می گفت: من فکر می کنم تو با این کناره گیری هایت قصد داری مرا هم فراموش کنی. در جشن نامزدی ام بی دلیل گذاشتی و رفتی و بعدگفتی بیمار شدی. پگاه وامیر هم از توگلایه دارند و می گویند هر موقع به ساحل تلفن می کنیم یا جواب نمی دهد یا کم صحبت می کند. اگر قصد داری واقعأ از ما هم جدا شوی به خودم بگو، حداقل بهتر از این است که یک مرتبه داغ جد ایی ات را بر دلم بگذاری.
لاله بر خود مسلط نبود و به همین خاطر به گریه افتاد و در آغوش ساحل فرو رفت. ساحل به او دلداری داد وگفت: من تا پای مرگ، هرگز عزیزان خود را فراموش نخواهم کرد. دیگر از این فکرها نکن لاله. من تو را دوست دارم.
- تو از من دور شدی و من نمی داند پیش چه کسی درد و دل کنم. حدیث هم اصلأ به من توجه ای ندارد و فقط منتظر فرصتی است که مرا با حرفهایش أزار دهد. من به او حق می دهم چون کاملأ از رفتارش مشخص است که اوکسی را دوست داشته ولی اجباری با من وصلت کرده است. می ترسم در زندگی با او شکست بخورم و سیاه بخت شوم. ساحل طاقت شنیدن ناراحتی هاو لاله را نداشت ولی باید سنگ صبور خواهرش می شد و به حرف هایش گوش می داد. ساعت شش غروب آن دو یکدیگر را بوسیدند و ساحل خانه پدرش را ترک کرد. حدیث در آن لحظه ساحل را در هنگام خرج از خانه از راهی نه چندان دور مشاهده کرد ولی چون هوا تاریک بود نتوانست چهره او را تشخیص دهد. او نا خود آگاه سوار ماشین شد و ساحل را تعقیب کرد. ساحل سوار تاکسی شد و به تاکسی آدرس دوستش را داد.تاکسی هم او را مستقیم به منزل همکارش رساند. حدیث آدرس آن خانه را نوشت و نزد لاله رفت. لاله مشغول تدارک شام بودکه حدیث داخل آشپزخانه شد و برسید: امروز میهمان داشتی؟
لاله یک فنجان قهوه برای حدیث ریخت و روی میز گذاشت وگفت: بله خواهرم آمده بود.
حدیث صندلی راکنارکشید و روو آن نشست وگفت: منظورت همان خواهری است که به تنهایی زندگی شرافتمندا نه ای دارد؟
لاله با ناراحتی به حدیث نگاه کرد وگفت: خدا نکند از خواهرم حرفی بشود، مرتب مسخره می کنی و طعنه می زنی. او خواهرم است و من دوستش دارم و به او افتخار می کنم.
حدیث فنجان قهوه را محکم بروی نعلبکی کوبید وگفت: هم چنان سنگ این خواهر را به سینه می زنی انگار که جزء آدمها نیست و فرشته است. چرا امروز که این جا آمده بود به من تلفن نکردی که او را ببینم؟
لاله با دستمال قهوه ای راکه روی میز ریخته بود، پاک کرد وگفت: مدتی بود که ازا وخبر نداشتم و بعد دیشب به من تلفن کرد وبه این جا آمد. اولأ می خواستم با او تنها باشم و دومأ او در حال حاضر سرش شلوغ است و نمی تواند تو را ببیند.
حدیث با عصبانیت بر خاست و با گفتن این که من تا این خواهر عزیزت را نبینم دست بردار نیستم از خانه خارج شد و آن شب نزد لاله بازنگشت و او شب را تنها در خانه با اندوهی فراوان به سرکرد.
حدیث اطمینان پیداکردکه آن دختری راکه تعقیبش کرد خواهر لاله است بنابراین تصمیم گرفت برای دیدن او به أن خانه برود. ساحل فردای آن روز أوساعت بیشتر در شرکت ماند و حدیث در همان ساعتی که ساحل در منزل دوستش نبود به آن خانه رفت و زنگ در را به صدا درآورد.رخساره به سوی در رفت و در را گشود حدیث سلام کرد و پرسید: معذرت می خواهم. خانم محترم من با خانم سعیدی کار داشتم. تشریف دارند؟
رخساره در جواب اندکی تامل کرد وگفت: خیر آقا،ایشان منزل نیستند.
- من چطور و چه وقت می توانم با این خانم ملاقات کنم؟
رخساره اندکی فکرکرد وگغت: این جا منزل خانم سعیدی نیست و ایشان میهمان من هستند. اگر کار واجبی با ایشان دارید می توانم شماره تلفن منز
⭕️قسمت پنجم
فردای آن روز ساحل به منزل دوستش رفت او همراه با همکارش صبحها به سرکار می رفت و ظهر تا هنگام غروب مشغول نوشتن گزارشات و رسیدگی به پرونده ها بودند. همکار ساحل با مادرش به تنهایی در خانه کوچکی زندگی می کردند و هیچ وقت رفت و آمدی در آن خانه نمی شد و آنها به راحتی کارهایشان را انجام می دادند. روز چهارم ساحل به عزیز برای دومین بار تلفن کرد و عزیز به او خبر دادکه لاله چند بار با او تماس گرفته وکار واجبی با او دارد. ساحل بعد از صحبت کردن با عزیز به لاله تلفن کرد و از اینکه صدای او را می شنید شادمان شد. از قرار معلوم مادر لاله و پدر ساحل برای سه روز به مسافرت کوتاهی رفته بودند و لاله دلش می خواست ساحل در این چند روز نزد او باشد. ساحل مسئله کاری خود را عنوان کرد و خواسته او را ردکرد ولی به او قول دادکه فردا بعد از ظهرکه سرش کمی خلوت است به دیدن او بیاید و لاله را بعد از مدتها خوشحال کرد. فردای آن روز ساحل ساعت سه بعدازظهر به دیدن لاله رفت و با رفتن به آن جا دوباره خاطرات تلخ درذهنش تداعی شدند و از همه بدتر با نگاه کردن به عکسهاو جشن نامزدی لاله داغ دلش تازه شد. لاله از او گلایه می کرد و می گفت: من فکر می کنم تو با این کناره گیری هایت قصد داری مرا هم فراموش کنی. در جشن نامزدی ام بی دلیل گذاشتی و رفتی و بعدگفتی بیمار شدی. پگاه وامیر هم از توگلایه دارند و می گویند هر موقع به ساحل تلفن می کنیم یا جواب نمی دهد یا کم صحبت می کند. اگر قصد داری واقعأ از ما هم جدا شوی به خودم بگو، حداقل بهتر از این است که یک مرتبه داغ جد ایی ات را بر دلم بگذاری.
لاله بر خود مسلط نبود و به همین خاطر به گریه افتاد و در آغوش ساحل فرو رفت. ساحل به او دلداری داد وگفت: من تا پای مرگ، هرگز عزیزان خود را فراموش نخواهم کرد. دیگر از این فکرها نکن لاله. من تو را دوست دارم.
- تو از من دور شدی و من نمی داند پیش چه کسی درد و دل کنم. حدیث هم اصلأ به من توجه ای ندارد و فقط منتظر فرصتی است که مرا با حرفهایش أزار دهد. من به او حق می دهم چون کاملأ از رفتارش مشخص است که اوکسی را دوست داشته ولی اجباری با من وصلت کرده است. می ترسم در زندگی با او شکست بخورم و سیاه بخت شوم. ساحل طاقت شنیدن ناراحتی هاو لاله را نداشت ولی باید سنگ صبور خواهرش می شد و به حرف هایش گوش می داد. ساعت شش غروب آن دو یکدیگر را بوسیدند و ساحل خانه پدرش را ترک کرد. حدیث در آن لحظه ساحل را در هنگام خرج از خانه از راهی نه چندان دور مشاهده کرد ولی چون هوا تاریک بود نتوانست چهره او را تشخیص دهد. او نا خود آگاه سوار ماشین شد و ساحل را تعقیب کرد. ساحل سوار تاکسی شد و به تاکسی آدرس دوستش را داد.تاکسی هم او را مستقیم به منزل همکارش رساند. حدیث آدرس آن خانه را نوشت و نزد لاله رفت. لاله مشغول تدارک شام بودکه حدیث داخل آشپزخانه شد و برسید: امروز میهمان داشتی؟
لاله یک فنجان قهوه برای حدیث ریخت و روی میز گذاشت وگفت: بله خواهرم آمده بود.
حدیث صندلی راکنارکشید و روو آن نشست وگفت: منظورت همان خواهری است که به تنهایی زندگی شرافتمندا نه ای دارد؟
لاله با ناراحتی به حدیث نگاه کرد وگفت: خدا نکند از خواهرم حرفی بشود، مرتب مسخره می کنی و طعنه می زنی. او خواهرم است و من دوستش دارم و به او افتخار می کنم.
حدیث فنجان قهوه را محکم بروی نعلبکی کوبید وگفت: هم چنان سنگ این خواهر را به سینه می زنی انگار که جزء آدمها نیست و فرشته است. چرا امروز که این جا آمده بود به من تلفن نکردی که او را ببینم؟
لاله با دستمال قهوه ای راکه روی میز ریخته بود، پاک کرد وگفت: مدتی بود که ازا وخبر نداشتم و بعد دیشب به من تلفن کرد وبه این جا آمد. اولأ می خواستم با او تنها باشم و دومأ او در حال حاضر سرش شلوغ است و نمی تواند تو را ببیند.
حدیث با عصبانیت بر خاست و با گفتن این که من تا این خواهر عزیزت را نبینم دست بردار نیستم از خانه خارج شد و آن شب نزد لاله بازنگشت و او شب را تنها در خانه با اندوهی فراوان به سرکرد.
حدیث اطمینان پیداکردکه آن دختری راکه تعقیبش کرد خواهر لاله است بنابراین تصمیم گرفت برای دیدن او به أن خانه برود. ساحل فردای آن روز أوساعت بیشتر در شرکت ماند و حدیث در همان ساعتی که ساحل در منزل دوستش نبود به آن خانه رفت و زنگ در را به صدا درآورد.رخساره به سوی در رفت و در را گشود حدیث سلام کرد و پرسید: معذرت می خواهم. خانم محترم من با خانم سعیدی کار داشتم. تشریف دارند؟
رخساره در جواب اندکی تامل کرد وگفت: خیر آقا،ایشان منزل نیستند.
- من چطور و چه وقت می توانم با این خانم ملاقات کنم؟
رخساره اندکی فکرکرد وگغت: این جا منزل خانم سعیدی نیست و ایشان میهمان من هستند. اگر کار واجبی با ایشان دارید می توانم شماره تلفن منز
- ۱۴۰.۰k
- ۱۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط