مانـدنی مـی ماند ...
مانـدنی مـی ماند ...
بـچهتر که بودم، وقـتی مهـمان مـیآمد،
مانـند یک گـربه جـلویشان قِل میخـوردم و تمـام شـیرینکاریهایی که بلد بودم انجـام میدادم تا بیـشتر بـمانند.
فقـط میخواستم بیشتر بمانند، دیرتر بروند، اصلاً نروند...
بعد مامان من را میبرد به گوشهای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن،
هر کـسی خودش دوسـت داشته باشد میمانَد، بیشتر هم میماند.
مامان هـیچوقت اهل تعـارف کردن نبود. اما من باز مهمان بعدی که میآمد میرفتم جلـویش قِل میخوردم که بمان، دیرتر برو...
بزرگتر که شدم وقتی جـلوی دوسـتم قِل میخوردم که بماند،
آن قدر قِل خـوردم و افتـادم روی سراشیبی و پرت شدم...
فهمـیدم مامان راست میگفت. مهـمان و دوسـت و شوهر و همـسر ندارد. هـر کسی بـخواهد میماند، نخـواهد میرود...
بـچهتر که بودم، وقـتی مهـمان مـیآمد،
مانـند یک گـربه جـلویشان قِل میخـوردم و تمـام شـیرینکاریهایی که بلد بودم انجـام میدادم تا بیـشتر بـمانند.
فقـط میخواستم بیشتر بمانند، دیرتر بروند، اصلاً نروند...
بعد مامان من را میبرد به گوشهای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن،
هر کـسی خودش دوسـت داشته باشد میمانَد، بیشتر هم میماند.
مامان هـیچوقت اهل تعـارف کردن نبود. اما من باز مهمان بعدی که میآمد میرفتم جلـویش قِل میخوردم که بمان، دیرتر برو...
بزرگتر که شدم وقتی جـلوی دوسـتم قِل میخوردم که بماند،
آن قدر قِل خـوردم و افتـادم روی سراشیبی و پرت شدم...
فهمـیدم مامان راست میگفت. مهـمان و دوسـت و شوهر و همـسر ندارد. هـر کسی بـخواهد میماند، نخـواهد میرود...
۶.۰k
۰۵ بهمن ۱۳۹۷