شبی ابراهیم اَدهم (پادشاه) بر تخت خود آرمیده و در اندیشه
شبی ابراهیم اَدهم (پادشاه) بر تخت خود آرمیده و در اندیشه وصال حق بود ... ناگهان صدای پا از پشت بام به گوشش رسید، سر را از پنجره بیرون کرد و فریاد زد : کیستی ؟ آن بالا چه میکنی؟ پیری ساربان سر از بام فرود آمده و گفت : اشتری گم کرده به دنبالش میگردم ! ابراهیم ادهم با تعجب گفت: تا به حال چه کسی شتر خود را روی بام قصر پیدا کرده که تو دومی باشی؟! پیرمرد با نیشخند جواب داد:
تا بحال چه کسی در ناز و نعمت به خدا رسیده که تو دومی باشی؟!
این بِگفت و ناپدید شد !
ابراهیم شبانه تخت و سلطنت را ترک و بالباس مبدل سر در بیابان نهاد ،،،
سالها گذشت، روزی در شلوغی بازار آن ساربان پیر را دید، پیش رفت و به ادب سلام کرد.
ساربان پرسید: چه میکنی ابراهیم؟ گفت:اگر نانی رسدشُکر و اگر نرسدصبر میکنم.
پیر گفت: این کارِ سگان است! اگر تکه نانی بدهی دم تکان میدهند و اگر ندهی بر در سرا صبر میکنند،
ابراهیم گفت: پس چه باید کرد؟
پیر گفت: اگر نانی رسید بخشش، و اگر نرسید شُکر میکنیم که در مقابل نیازمندان اِمساک نکردهایم🌷
#کمپین_حال_خوب🌷🌱
تا بحال چه کسی در ناز و نعمت به خدا رسیده که تو دومی باشی؟!
این بِگفت و ناپدید شد !
ابراهیم شبانه تخت و سلطنت را ترک و بالباس مبدل سر در بیابان نهاد ،،،
سالها گذشت، روزی در شلوغی بازار آن ساربان پیر را دید، پیش رفت و به ادب سلام کرد.
ساربان پرسید: چه میکنی ابراهیم؟ گفت:اگر نانی رسدشُکر و اگر نرسدصبر میکنم.
پیر گفت: این کارِ سگان است! اگر تکه نانی بدهی دم تکان میدهند و اگر ندهی بر در سرا صبر میکنند،
ابراهیم گفت: پس چه باید کرد؟
پیر گفت: اگر نانی رسید بخشش، و اگر نرسید شُکر میکنیم که در مقابل نیازمندان اِمساک نکردهایم🌷
#کمپین_حال_خوب🌷🌱
۲.۷k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.