پارت ۱ ( فصل دوم )
فلش بک به زمان حال
ویو یونگی
پشت شیشه ی بیمارستان مثل همیشه ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم .. نمیخوای بیدار شی فرشته کوچولو... مجبور بودم بهت شلیک کنم ولی واقعا نمیخواستم اینجوری بشه ... اوفففف .. خواستم از دکتر اجازه بگیرم برم پیشش ولی نزاشت .. روی صندلی نشستم که پرستار با عجله رفت داخل اتاقی که توش بود و ... دکترا هم بعدش رفتن داخل ... چی شده ... وقتی به شیشه نگاه کردم داشتن بهش شُک میدادن ... هر روز اینجوری میشد خواستم برم داخل ولی هیچکی نمیزاشت و .. پرده رو میکشیدن روی شیشه ... هر چقدر سعی میکردم برم داخل نمیزاشتن داشتم به در میزدم که دکتر اومد بیرون و ....
! شما همراه بیمارید
- بله
! ایشون هر روز دارن اینجوری میشن و این خیلی خطرناکه و احتمال اینکه رنده بمونه خیلی کمه اگه راضی باشید میخوایم دستگاه ها رو جدا کنیم
- چی میگی مرتیکه من این همه پول دادم که آخرش این حرفا رو بهم بزنی ... مطمئن باش اگه به یکی از دستگاه ها دستم بزنی میکشمت تیکه تیکه ات میکنم ..و . دستات و میشکنم ...
! آقا لطفاً آروم باشد
- خفه شو برو کارت و بکن
! چشم
- گمشو
بلاخره ازم دور شد ... اوففف خسته شدم چرا بیدار نمیشی .. لعنتی بیدار شو .. وقتی همه ی پرستارا بیرون اومدن ... یکی ازشون در و قفل کرد و کیلید و گذاشت توی جیبش ... هر روز بخاطر اینکه در و باز نکنم و نرم پیشش اینکار. و میکنن ... پشت سر پرستاری که در و قفل کرده بود رفتم و ... زدم به شونه اش و کیلید و برداشتم ... و به سمت در رفتم و بازش کردم
.. و از داخل قفل از کردم پرده رو کشیدم و کنارش نشستم ... وقتی به سرم توی دستش دقت کردم چرا رنگش اینجوریه این که شبیهه داروی بیهوشی و ......
ادامه دارد
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.