پارت ۳۶
پارت ۳۶
#جونگکوک
چرا باهاش سرد برخورد کردم .. حتما به خاطر اون ناراحت شده .. همین طوری چشمام بسته بود .. هیچی نمی گفتم یهو دیدم یه چیزی اومد روم .. پتو انداخته بود روم. تکیه داد به صندلیش و منم چشمامو باز کردم. با گوشیش داشت ور میرفت .. دیدم داشت چت میکرد .. عصبی بود... گوشیش رو خاموش کرد و افتاد گریه بازم .. پس علت ناراحتیش من نبودم .. با اینکه همیشه منو از خودش دور میکنه ولی نتونستم طاقت بیارم و گریه هاشو ببینم .. دستش رو گرفتم و نگاهش کردم ...
من: جویی !! چی شده؟؟ چرا گریه میکنی ؟!
هول شد و فکر میکرد من خوابم .. سریع دستشو از دستم کشید و داشت تند تند اشک هاشو پاک میکرد ... که دستاشو گرفتم
من: جویی !! صبر کن ! انقدر استرس به خودت نده ! نمیخواد چیزی بگی فقط آروم باش ...
بعد از چند ثانیه سکوت بینمون گفتم: میدونم دوست نداری چیزی به من بگی و منو همیشه از خودت دور میکنی !! ولی هر وقت احتیاج داشتی که با کسی حرف بزنی.. من ! هستم. هر چی که بهم بگی فراموش میکنم ...
جویی: ک..کوکی !!!
دستمو بردم و موهاشو نوازش میکردم و اشکاشو پاک کردم ..
من: آروم باش حالا !! گریه نکن و هر وقت آروم شدی با هم صحبت میکنیم باشه ؟
سرشو به نشانه تایید تکون میداد ... دستاشو ول کردم و نشستم روی صندلی خودم و پتویی که انداخته بود روی من زدم روش
من: بگیر بخواب !! صورتت خیلی خسته به نظر میایی !!
جویی: ممنون کوکی !!
دیگه بهش نگاه نمی کردم و هدست هامو در آوردم و اهنگ گوش میدادم ..
بعد از نیم ساعت یه وولی خورد... نگاهم بهش افتاد. عرق کرده بود و نگرانش شدم.. دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم تب داره !! واقعا نمیدونم چی شده بود قبل از وعده غذایی که خوردیم حالش خوب بود چه اتفاقی افتاده که انقدر حالش بد شده و بهش فشار اومده!! سریع بلند شدم و از مهمان دار قرص تب بر گرفتم با آب یخ که هم یکمی تبش بیاد پایین ... بلندش کردم ..
من: جویی!! جویی !! بلند شو ! بیا این قرص رو بخور مریض شدی
جویی: آه کوکی من حالم خوبه چیزیم نیست فقط یکم خسته ام
من: هیچ حرف نزن !! داری تو تب می سوزی بعد چه طور خوبی ؟!!
قرص رو خورد. چندتا دستمال کاغذی روی هم گذاشتم و آب یخ ریختم روش و گذاشتم روی پیشونیش !! با چندتا دستمال دیگه دستش رو خنک میکردم .. دلم داشت کباب میشد به خاطر این وضعی که براش پیش اومده بود .. باورم نمیشد این همون جوییه که اتفاق های بد و ناراحت کننده روش اثری نداشت و عین سنگ سرد و سخت بود ولی حالا عین آتیش داره میسوزه!! برای اولین بار میخواستم دوباره مثل قبلا هاش بشه !! دلم میخواست سرد رفتار کنه و سر هرچیزی خودش رو ناراحت نکنه !! دیگه ازش چیزی نمی پرسم!! چه فایده داره که من بدونم اون به هر حال منو از خودش دور میکنه !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#جونگکوک
چرا باهاش سرد برخورد کردم .. حتما به خاطر اون ناراحت شده .. همین طوری چشمام بسته بود .. هیچی نمی گفتم یهو دیدم یه چیزی اومد روم .. پتو انداخته بود روم. تکیه داد به صندلیش و منم چشمامو باز کردم. با گوشیش داشت ور میرفت .. دیدم داشت چت میکرد .. عصبی بود... گوشیش رو خاموش کرد و افتاد گریه بازم .. پس علت ناراحتیش من نبودم .. با اینکه همیشه منو از خودش دور میکنه ولی نتونستم طاقت بیارم و گریه هاشو ببینم .. دستش رو گرفتم و نگاهش کردم ...
من: جویی !! چی شده؟؟ چرا گریه میکنی ؟!
هول شد و فکر میکرد من خوابم .. سریع دستشو از دستم کشید و داشت تند تند اشک هاشو پاک میکرد ... که دستاشو گرفتم
من: جویی !! صبر کن ! انقدر استرس به خودت نده ! نمیخواد چیزی بگی فقط آروم باش ...
بعد از چند ثانیه سکوت بینمون گفتم: میدونم دوست نداری چیزی به من بگی و منو همیشه از خودت دور میکنی !! ولی هر وقت احتیاج داشتی که با کسی حرف بزنی.. من ! هستم. هر چی که بهم بگی فراموش میکنم ...
جویی: ک..کوکی !!!
دستمو بردم و موهاشو نوازش میکردم و اشکاشو پاک کردم ..
من: آروم باش حالا !! گریه نکن و هر وقت آروم شدی با هم صحبت میکنیم باشه ؟
سرشو به نشانه تایید تکون میداد ... دستاشو ول کردم و نشستم روی صندلی خودم و پتویی که انداخته بود روی من زدم روش
من: بگیر بخواب !! صورتت خیلی خسته به نظر میایی !!
جویی: ممنون کوکی !!
دیگه بهش نگاه نمی کردم و هدست هامو در آوردم و اهنگ گوش میدادم ..
بعد از نیم ساعت یه وولی خورد... نگاهم بهش افتاد. عرق کرده بود و نگرانش شدم.. دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم تب داره !! واقعا نمیدونم چی شده بود قبل از وعده غذایی که خوردیم حالش خوب بود چه اتفاقی افتاده که انقدر حالش بد شده و بهش فشار اومده!! سریع بلند شدم و از مهمان دار قرص تب بر گرفتم با آب یخ که هم یکمی تبش بیاد پایین ... بلندش کردم ..
من: جویی!! جویی !! بلند شو ! بیا این قرص رو بخور مریض شدی
جویی: آه کوکی من حالم خوبه چیزیم نیست فقط یکم خسته ام
من: هیچ حرف نزن !! داری تو تب می سوزی بعد چه طور خوبی ؟!!
قرص رو خورد. چندتا دستمال کاغذی روی هم گذاشتم و آب یخ ریختم روش و گذاشتم روی پیشونیش !! با چندتا دستمال دیگه دستش رو خنک میکردم .. دلم داشت کباب میشد به خاطر این وضعی که براش پیش اومده بود .. باورم نمیشد این همون جوییه که اتفاق های بد و ناراحت کننده روش اثری نداشت و عین سنگ سرد و سخت بود ولی حالا عین آتیش داره میسوزه!! برای اولین بار میخواستم دوباره مثل قبلا هاش بشه !! دلم میخواست سرد رفتار کنه و سر هرچیزی خودش رو ناراحت نکنه !! دیگه ازش چیزی نمی پرسم!! چه فایده داره که من بدونم اون به هر حال منو از خودش دور میکنه !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
۱۴.۸k
۲۶ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.