💐 گفت: «اسمت چیه؟؟؟ »
💐 گفت: «اسمت چیه؟؟؟ »
گفتم: « قاسم »
-فامیلیت؟؟
-سلیمانی
-مگه درس نمی خونی؟
-چرا آقا؛ ولی می خوام کار هم بکنم.
💐مرد صدا زد: « محمد، محمد، آ محمد. »
مرد میانسالی آمد. گفت «بله، حاجی» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد.
اولین بار بود می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند.
💐 گفت: « بگذار جلوی این بچه. »
طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم.
گفتم: « نه، ببخشید. من سیرم. »
💐در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: « پسرم، بخور. »
ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم.
#ازچیزی_نمی_ترسیدم
#حاج_قاسم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
گفتم: « قاسم »
-فامیلیت؟؟
-سلیمانی
-مگه درس نمی خونی؟
-چرا آقا؛ ولی می خوام کار هم بکنم.
💐مرد صدا زد: « محمد، محمد، آ محمد. »
مرد میانسالی آمد. گفت «بله، حاجی» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد.
اولین بار بود می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند.
💐 گفت: « بگذار جلوی این بچه. »
طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم.
گفتم: « نه، ببخشید. من سیرم. »
💐در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: « پسرم، بخور. »
ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم.
#ازچیزی_نمی_ترسیدم
#حاج_قاسم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۶k
۲۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.