رمان خانواده باحال ما پارت ۶
دازای:وا تو چت شده پسر•-•
آنگو:ترکیده شدن از خنده* وای بابا فعلا حرف نزن الان میترکم 😆
دازای:.... •-•
وقتی رفتم کمک بابام اون ریخت و پاش ها رو جمع کنیم بعدش رفتم توی اوتاقم حوصلم سر رفته بود خدا خدا میکردم زودی شب بشه که بریم خونه اوداساکو همینجور رو تختم دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم که یهو ی فکر شیطونک بازی یادم اومد رفتم ی نخ نازک سفید بردم یک طرفش رو به دم در اتاق مامان بابام گیر دادم و طرف دیگش رو به اون ور در گره دادم بعد دازای میخواست رد بشه نخ رو ندید ی دفعه با کله خورد زمین من داشتم از خنده میمردم😄😆
رفتم تو اتاقم در و بستم قش کردم از خنده🤣
چویا به دازای گفت:چه مرگته چرا اینجوری میکنی اوفففف=-=
_چته خو افتادم رو اینم باید کل کل کنیم:|
+اه ابله
من داشتم داخل اتاقم غش خنده بودم که یک دفعه مامانم اومد توی اتاقم گفت:داری چیکار میکنم
گفتم: دارم باقلوا پاک میکنم خو یعنی نمی بینی چی میکنم=-=
چویا به دازای در اومد گفت:اه دازای آنگو هم به تو رفته عصبانیت*
دازای:اگه اینطوریه پس خوش بحال من*-*
چویا:دازاااااااایییی انقد مسخره بازی در نیار مسخرهه😑😬
دازای گفت:اسم بابا اصخره🤪
چویا:ماشین بابات پنچره=-=
دازای:واااااه واقعا نمیدونستم الان میرم ماشین رو درست میکنم*-* خوشحال بودن*
_اوففففف دازای اه آنگو تویی که داری غش میکنی بدو برو لباساتو بپوش بریم خونه بابا بزرگت :| زود باش
با خنده گفتم:چشم مامان جان😄
وقتی مامانم درو بست من از زیر در زیر چشی که داشتم می دیدمش که داشت میرفت سمت اتاق که دازای راهشو بست درسته یکم باهم کل کل میکنن ولی خوب این دلیل نمیشه که باهم بد باشن بعد دازای اومد چویا رو بغل کرد میخواست از دلش در بیاره طوری بغلش کرد که چویا داشت خفه میشد یغنی اگر به جای چویا چوب میزاشتی چوب میشکست 🙂💔
میخواستم برم جداشون کنم که دازای چویا رو از توی بغلش اورد کنار دیوار چویا گفت:داری چه گوهی میخوری خفه شدم خو=-= دازای چیزی نگفت همینجور نزدیک و نزدیک تر میشد من هم چشام شبیه قلب میشدن اخه بابام رو ندیده بودم که انقد توی چشاش حس علاقه به چویا رو داشته باشه طوری بهش زل زده بود که به اندازه پنج انگشت باهاش فاصله داشت چویا گفت:داری چه غلطی میکنی برو کنار اومدی تو هلقم و همچنان دازای ساکت بود فقط لبخند میزد توی چشای دازای حس عشق و علاقه موج میزد و مامانم هم با این کنار اومد که ی دفعه.....
پارت بعد تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
آنگو:ترکیده شدن از خنده* وای بابا فعلا حرف نزن الان میترکم 😆
دازای:.... •-•
وقتی رفتم کمک بابام اون ریخت و پاش ها رو جمع کنیم بعدش رفتم توی اوتاقم حوصلم سر رفته بود خدا خدا میکردم زودی شب بشه که بریم خونه اوداساکو همینجور رو تختم دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم که یهو ی فکر شیطونک بازی یادم اومد رفتم ی نخ نازک سفید بردم یک طرفش رو به دم در اتاق مامان بابام گیر دادم و طرف دیگش رو به اون ور در گره دادم بعد دازای میخواست رد بشه نخ رو ندید ی دفعه با کله خورد زمین من داشتم از خنده میمردم😄😆
رفتم تو اتاقم در و بستم قش کردم از خنده🤣
چویا به دازای گفت:چه مرگته چرا اینجوری میکنی اوفففف=-=
_چته خو افتادم رو اینم باید کل کل کنیم:|
+اه ابله
من داشتم داخل اتاقم غش خنده بودم که یک دفعه مامانم اومد توی اتاقم گفت:داری چیکار میکنم
گفتم: دارم باقلوا پاک میکنم خو یعنی نمی بینی چی میکنم=-=
چویا به دازای در اومد گفت:اه دازای آنگو هم به تو رفته عصبانیت*
دازای:اگه اینطوریه پس خوش بحال من*-*
چویا:دازاااااااایییی انقد مسخره بازی در نیار مسخرهه😑😬
دازای گفت:اسم بابا اصخره🤪
چویا:ماشین بابات پنچره=-=
دازای:واااااه واقعا نمیدونستم الان میرم ماشین رو درست میکنم*-* خوشحال بودن*
_اوففففف دازای اه آنگو تویی که داری غش میکنی بدو برو لباساتو بپوش بریم خونه بابا بزرگت :| زود باش
با خنده گفتم:چشم مامان جان😄
وقتی مامانم درو بست من از زیر در زیر چشی که داشتم می دیدمش که داشت میرفت سمت اتاق که دازای راهشو بست درسته یکم باهم کل کل میکنن ولی خوب این دلیل نمیشه که باهم بد باشن بعد دازای اومد چویا رو بغل کرد میخواست از دلش در بیاره طوری بغلش کرد که چویا داشت خفه میشد یغنی اگر به جای چویا چوب میزاشتی چوب میشکست 🙂💔
میخواستم برم جداشون کنم که دازای چویا رو از توی بغلش اورد کنار دیوار چویا گفت:داری چه گوهی میخوری خفه شدم خو=-= دازای چیزی نگفت همینجور نزدیک و نزدیک تر میشد من هم چشام شبیه قلب میشدن اخه بابام رو ندیده بودم که انقد توی چشاش حس علاقه به چویا رو داشته باشه طوری بهش زل زده بود که به اندازه پنج انگشت باهاش فاصله داشت چویا گفت:داری چه غلطی میکنی برو کنار اومدی تو هلقم و همچنان دازای ساکت بود فقط لبخند میزد توی چشای دازای حس عشق و علاقه موج میزد و مامانم هم با این کنار اومد که ی دفعه.....
پارت بعد تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۹.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.