روز چهارشنبه اسفند

روز چهارشنبه...۲۲ اسفند ۱۴۰۳...
چقدر برای همین قلب گریه کردیم و زجه زدیم...
چه کادوهایی گرفتیم که قرار بود یادگاری از مدرسه دوره ابتدایی مون باشه...
چه خنده ها کردیم و عکس هایی گرفتیم که توی قلبمون قراره بمونه...
چه رنگ هایی که به خودمون نزدیم چه دعواهایی که کارمون به دفتر کشید چه بغل هایی که عذاب آور بود....
چه خاطره هایی که معلم برامون تعریف می کرد...
چه فرار هایی که از دست مربی ورزش تو روز های یکشنبه میکردیم چه دویدن هایی که مخفیانه دور از چشم مربی بهداشت می کردیم چه زجر هایی که از دست معاون پرورشی کشیدیم و چه داد و فریادی که از ناظم شنیدیم...


همشون...قراره چند روز دیگه تموم بشه...؟
دیدگاه ها (۰)

یکی اینارو از دستم دربیاره o(╥﹏╥)o خیلی باهاشون اذیتممممهلاز...

واسه ی اولین بار همون زنی که تو خونه بهش میگن مامان منو زد🗿ا...

من این کتابو بکنم تو...الله اکبر من فش نمیدم🗿

چه ربطی داره یکی به من گفت کیوت منم گفتم حیحی🗿من حتی مثلا شی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط