چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁹
وقتی صدای بلند نارا رو شنید که از اتاق هانمین میومد، دست از خوردن کردن سبزیجات برداشت و مثل میگ میگ خودش رو به اتاق رسوند: اوه نارا..الان نه تازه خوابوندمش باشه؟
نارا نوزاد یه ماهه رو که بین خواب و بیداری سیر میکرد محکم بغل کرده بود و قصد داشت بیدارش کنه.
با سمجی گفت:میخوام چشماشو ببینم! اصن به تو چه؟ برادر زاده خودمه دوست دارم بیدارش کنم.
جیمین با بیچارگی بهش خیره شد: لعنتی خوبش برا توعه بدبختیش برا منن! اگه گریه کنه یا خرابکاری کنه خودت باید درستش کنی!
و بعد بازهم برگشت توی اشپزخونه تا بیبیم باپ رو درست کنه. از اشپزی کردن متنفر بود اما وقتی لبخند روی لبای جونگکوک رو به خاطر غذا میدید حاضر بود هر روز غذا درست کنه.
اعصابش از صدای نارا خورد شده بود! اخه اون دختر مجبور بود همه چی رو داد بزنه؟
مخش با دیدن نارا که دم در اشپزخونه وایساده بود و هانمین رو روی یه دستش گرفته بود و توی این سرما یه تیشرت و شلوارک تنش کرده بود خط خطی شد: ناراا لطفاا نهه..سرما میخورههه!
پسر بی نواش رو از دست نارا گرفت: مجبوری پسرمو شبیه خودت کنی؟ ایشش.
و از عمد نگاه عجیبی به استایل دختر انداخت. اخه کی توی زمستون شلوارک و هودی میپوشید که این دومیش باشه؟
در حالی که وارد راهرو میشد تا لباسای هانمین رو عوض کنه و بهش شیر بده داد زد: اگه میخوای هنرکاری نشون بدی ادامه غذارو درست کن.
دختر با ناراحتی لگدی به دیوار زد: حالا که فکر میکنم اصلا هم کیوت نیست. اخه هیونگم عاشق چیه این شده؟ تهیونگ از این بهتره.
جیمین از تو اتاق داد زد: دارم میشنوماااا!
دختر هم بلندتر فریاد زد: منم گفتم بشنوییییی!
و با غر غر مشغول غذا درست کردن شد.
با هزار بدبختی هانمین رو خوابوند و با خستگی خودشو روی کاناپه انداخت. ساعت پنج عصر بود و واقعا تحمل کردن نارا سخت بود. اگه جونگکوک میومد..
با صدای ایفون سمت در پرواز کرد و خودشو توی بغل جونگکوک پرت کرد: فرشته نجات مننن! الهی من قربونت برم خب؟
و سفت توی بغلش جونگکوک رو فشار داد. جونگکوک با شوک به اون جوجه نگاه کرد. این کار..تقریبا از جیمین بعید بود!
هرچند بعد از دیدن خواهرش، لبخند مضحکی زد و روبه جیمین زیر لب گفت: ههه عزیزم زودتر میگفتی بیام..هههه مهمون هم که داریم..هههه منم به یه فرشته نجات نیاز دارم..
نارا بی اهمیت به حرف های زیر لبی اونها، روی مبل لم داد و گفت: از این طرفا هیونگ..
جونگکوک جفتش نشست و لبخند واقعی زد: اینو من نباید بگم دونسنگ؟
نارا بغض کرد و محکم جونگکوک رو بغل کرد: دلم برات تنگ شده بوددد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁹
وقتی صدای بلند نارا رو شنید که از اتاق هانمین میومد، دست از خوردن کردن سبزیجات برداشت و مثل میگ میگ خودش رو به اتاق رسوند: اوه نارا..الان نه تازه خوابوندمش باشه؟
نارا نوزاد یه ماهه رو که بین خواب و بیداری سیر میکرد محکم بغل کرده بود و قصد داشت بیدارش کنه.
با سمجی گفت:میخوام چشماشو ببینم! اصن به تو چه؟ برادر زاده خودمه دوست دارم بیدارش کنم.
جیمین با بیچارگی بهش خیره شد: لعنتی خوبش برا توعه بدبختیش برا منن! اگه گریه کنه یا خرابکاری کنه خودت باید درستش کنی!
و بعد بازهم برگشت توی اشپزخونه تا بیبیم باپ رو درست کنه. از اشپزی کردن متنفر بود اما وقتی لبخند روی لبای جونگکوک رو به خاطر غذا میدید حاضر بود هر روز غذا درست کنه.
اعصابش از صدای نارا خورد شده بود! اخه اون دختر مجبور بود همه چی رو داد بزنه؟
مخش با دیدن نارا که دم در اشپزخونه وایساده بود و هانمین رو روی یه دستش گرفته بود و توی این سرما یه تیشرت و شلوارک تنش کرده بود خط خطی شد: ناراا لطفاا نهه..سرما میخورههه!
پسر بی نواش رو از دست نارا گرفت: مجبوری پسرمو شبیه خودت کنی؟ ایشش.
و از عمد نگاه عجیبی به استایل دختر انداخت. اخه کی توی زمستون شلوارک و هودی میپوشید که این دومیش باشه؟
در حالی که وارد راهرو میشد تا لباسای هانمین رو عوض کنه و بهش شیر بده داد زد: اگه میخوای هنرکاری نشون بدی ادامه غذارو درست کن.
دختر با ناراحتی لگدی به دیوار زد: حالا که فکر میکنم اصلا هم کیوت نیست. اخه هیونگم عاشق چیه این شده؟ تهیونگ از این بهتره.
جیمین از تو اتاق داد زد: دارم میشنوماااا!
دختر هم بلندتر فریاد زد: منم گفتم بشنوییییی!
و با غر غر مشغول غذا درست کردن شد.
با هزار بدبختی هانمین رو خوابوند و با خستگی خودشو روی کاناپه انداخت. ساعت پنج عصر بود و واقعا تحمل کردن نارا سخت بود. اگه جونگکوک میومد..
با صدای ایفون سمت در پرواز کرد و خودشو توی بغل جونگکوک پرت کرد: فرشته نجات مننن! الهی من قربونت برم خب؟
و سفت توی بغلش جونگکوک رو فشار داد. جونگکوک با شوک به اون جوجه نگاه کرد. این کار..تقریبا از جیمین بعید بود!
هرچند بعد از دیدن خواهرش، لبخند مضحکی زد و روبه جیمین زیر لب گفت: ههه عزیزم زودتر میگفتی بیام..هههه مهمون هم که داریم..هههه منم به یه فرشته نجات نیاز دارم..
نارا بی اهمیت به حرف های زیر لبی اونها، روی مبل لم داد و گفت: از این طرفا هیونگ..
جونگکوک جفتش نشست و لبخند واقعی زد: اینو من نباید بگم دونسنگ؟
نارا بغض کرد و محکم جونگکوک رو بغل کرد: دلم برات تنگ شده بوددد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۴.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.