هنتای :: سوکوکو

پارت :: ۵
ویو :: چویا

رفت‌ـم خرید و نودل اماده و... خریدـم چون چیزـی تو یخچال نبود...
وقت‌ـی برگشت‌ـم خونه خریدـا رو گذاشت‌ـم روی میز و رفت‌ـم توی اتاق تا لباس عوض کن‌ـم.
دیدـم دازای روی تخت خوابیدـه و تو خودـش جمع شدـه ; وقت‌ـی لباس‌ـم رو عوض کردـم رفت‌ـم روی تخت و کنارـش دراز کشیدـم ، از پشت بغل‌ـش کردـم و چشمام رو بست‌ـم.

ساعت ۱۰ شب ::

با حس تکون خوردـن تخت بیدار شدـم.
دیدـم دازای بلند شد و رفت بیرون...
تا پیش در رفت‌ـم دیدـم که خریدـا رو برداشت و گذاشت تو یخچال ; نودل‌ـا رو درست کرد و اومد سمت اتاق که خودـم اومدـم بیرون.
چویا : سل ..
سرش رو برگردوند و رفت سمت میز ، حتی نذاشت حرفم‌ـو کامل بزن‌ـم.
نشست‌ـم روـی صندلی رو به روـش.

داشت‌ـم نودل‌ـم رو میخوردـم. ولی خب این سکوت رو عصاب‌ـم بود.
چویا : چرا انقدر بی عصابی ؟
یهو با صداـی بلندـی گفت : چرا عصبانی‌ـم ؟! یعنی میگی دلیل‌ـش رو نمیدونی ؟!
چویا : من ...
دازای : تو توـی یه روز ۲ـبار منو به فـ*ـاک دادـی ! منو از باکره‌ـگی در اوردـی !
چویا : …
با این حرفاش عصابم خورد میشد ; اثلا دل‌ـم نمیخواد کس‌ـی صداـش رو برام بالا ببره.
دازای : وقتی کارـت با من تموم شد رفت‌ـی حموم کردـی ! بعدـشم رفت‌ـی بیرون !
چویا : ببین دازای من معـ...
دازای : نمیخوام ازـم معزرت خواه‌ـی کن‌ـی !
منم دیگه نتونست‌ـم و صداـم رو بردـم بالا.
چویا : پس چی میخوای ؟
دازای : تو داری حوس‌ـات رو با من بر طرف میکنی ؟ چویا به‌ـم جواب بده !
چویا : من همچین چیزـی نگفت‌ـم منظورـم این نبود که با تو حوس‌ـام رو بر طرف میکنم !
دازای : پس چی ؟!
هر ۲ـمون تو اون حالت داشت‌ـیم سر هم جیغ و داد میزدـیم و همو خالی میکردـیم. دیگه به بقیه حرف‌ـاش گوش ندادـم و یه سیلی به‌ـش زدـم تا خفه شه.
دازای : *بغض سگی
چویا : هوف~
بلند شد و رفت تو اتاق... بشقاب هامون رو برداشت‌ـم و چون اون هیچی از عذاـش نخوردـه بود گذاشت‌ـم توـی یخچال.
به ساعت نگاه کردـم که ۱۰ و نیم رو نشون میداد. من تو اتاق با اون دخترـه نمیخواب‌ـم پس به پتو و بالشت‌ـی که از دیشب روـی مبل بود نگاه کردـم و رفت‌ـم روی مبل دراز کشید‌ـم.
چویا : فردا بلاخره بر میگردیم یوکوهاما ، از شرـش خلاص میش‌ـم !
تو همین فکرا بودـم که خواب‌ـم برد...

صبح ::

وقتی نور خورشید به چشم‌ـام تابید بیدار شدـم ; ساعت روی دیوار ۷ رو نشون میداد. من معمولا انقدر زود بیدار نمیشم همیشه ساعت ۸ بیدار میشم.
از روی مبل بلند شدـم و دیدـم که صبحونه اماده روی میزـه و منتظره من برم بخورـم. 😐
رفت‌ـم صبحونه ام رو خوردـم و بعد میز رو جمع کردـم. جلوـی در اتاق ایستادـم و در زدـم.
چویا : در رو باز کن میخوام وسایل‌ـم رو جمع کن‌ـم.
در رو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کن‌ـه از کنارـم رد شد. چویا : امروز بر میگردیم یوکوهاما میدونی که ؟
دازای : وسایل من جمع‌ـه.
صداـش بغض داشت ولی چیزـی نگفت‌ـم ، چمدون‌ـم رو از توـی کمد برداشت‌ـم و لباس‌ـام رو برداشت‌ـم.

ساعت :: ۴/۱۶

همون لباس‌ـی رو پوشیدـم که موقع اومدـن پوشیدـه بودـم رو پوشیدـم.
دازای هم همون لباس رو با کلاه پوشیدـه بود. رفت‌ـیم ایستگاه اتوبوس و نشسته بودـیم منتظر اوتوبوس...
چویا* : اهـ از صبح تا حالا هیچ حرف‌ـی نزدـه.
خواست‌ـم حرف‌ـی بزن‌ـم که دیدـم اتوبوس اومد..
چمدون‌ـم رو برداشت‌ـم و دست‌ـم رو روی دستگیره چمدون دازای گذاشت‌ـم.
دازای : خودـم میزارمش.
و دست‌ـم رو پس زد. بعد از گذاشت‌ـن چمدون‌ـامون رفت‌ـیم توی اتوبوس..
نشست‌ـم روـی یه صندلی و منتظر اومدـن دازای بودـم که دیدم از کنارـم رد شد و رفت عقب اتوبوس نشست ; بازـم چیزی نگفت‌ـم.

وقتی رسید‌ـیم چمدون‌ـامون رو برداشت‌ـیم و رفت‌ـیم مافیا...
موری : سلام‌~ !
دازای رفت پیش موری-سان و چیزـی بهش گفت که من نشنیدـم.
موری : مطمئن‌ـی ؟
دازای سرـش رو تکون داد.. بعد از رفت‌ـن موری-سان رفت‌ـم پیش‌ـش و دست‌ـم رو روی شونه اش گذاشت‌ـم.
چویا : هی به موری-سان چی گفـ...
نزاشت حرف بزن‌ـم و رفت... این کاراش روی مخم‌ـه ! همش داره ازـم فاصله میگیره که چی بشه ؟
محل ندادـم و رفت‌ـم توی اتاق‌ـم. چقدر دلم برای این اتاق تنگ شدـه بود. دراز کشیدـم روی تخت و چند دقیقه تو گوشی‌ـم گشت‌ـم... یهو دیدـم دازای نمیاد. رفت‌ـم پیش رئیس.
چویا : رئیس ، دازای کجا رفت‌ـه ؟
موری : ازـم خواست که اتاق‌ـش رو عوض کن‌ـم
چویا : چی ؟!
موری : فکر کن‌‌ـم ازت دلخوره. بردـمش اتاق ۲۱۵ توـی طبقه ۵ـم.
ممنون‌ـی گفت‌ـم و رفت‌ـم اتاق دازای... چند بار در زدـم ولی چیزی نگفت...
چویا : دازای ! منو ببخش ! من نباید اونطورـی باهات حرف میزدـم.
دازای : …
چویا : نباید صداـم رو برات بالا میبردـم. منو ببخش.. نباید میزد‌ـمت.
دازای : …
چویا : ....
دیدگاه ها (۲)

هنتای :: سوکوکو

پروف تغییر کرداسمم از یورو به شی تغییر کرد

توجههههههههههههههههههچویا منو گرفت گایید و الان....ساعت :: ۳...

هنتای :: سوکوکو

هنتای :: سوکوکو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط