گفتم از حرفام نرنجیدی

گفتم : از حرفام نرنجیدی ...؟
گفت : نه!
گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!
گفت : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد، حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.
الان منم اونطوری ام...!
دیدگاه ها (۱)

برای خودتان یکـ دوست پیدا کنید،یکـ نفر که تا ابد بماند،یکـ ن...

وقتی بچه بودم هیچوقت با مداد رنگی کمرنگ کنار نمیومدم همیشه د...

دنیا پر از شگفتی ها و رازهاست. فکر می کنیم آدم های نزدیکمان ...

۞आप जो कुछ भी देखते हैं उस पर भरोसा न करें, यहां तक कि नमक भ...

اینو دیدم یاد یه اتفاق افتادم

پارت بیستو پنجماونیکس بسه !دستشو گذاشت رو لبام و گفاونیکس:هی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط