کهکشان~🪐~
کهکشان~🪐~
مثل همیشه توی گلخونه کوچیکیش کار میکرد، روز های جمعه سرش خیلی خلوت میشد ولی میشد دلیلش رو سردرد های اون روزش هم گذاشت.
روز های جمعه براش تلخ شده بودن ، درست از جمعه شیش ماه پیش؛ هنوز ۲۷ روز مونده بود تا مغزش بتونه فراموش کنه ولی فکرش رو نمیکرد که اون سنجاب کوچولو رو هیچوقت بتونه از مغزش بیرون کنه.
عصر؛ بلاخره از گل هاش دل کند و در مغازه کوچیکیش رو بست، از کنار اون پل نحس رد میشد که دوباره دیدش، دوباره ضربان قلبش رو احساس نکرد، و دوباره جادوی سیاه اون اثر هنری زنده دربر گرفتش....
اون طرف پل ؛ درست در مقابلش آدم دلتنگی ایستاده بود که بهش لبخند میزد، از همون لبخنداش که براش جون میداد؛ چند قدم بهش نزدیک تر شد و دستای سرد دختر رو توی دستاش گرفت
دلم برات تنگ شده بود چری من....
همون صدا.......همون صدایی که جادوش میکرد
اوه، تو هنوزم دسته گل یاس درست میکنی چری؟ تو هم من و فراموش نکردی نه؟
با نور امیدی که ته قلبش روشن شده بود گفت ولی چشمای دختر قلبش رو میسوزوند؛ آره اون هنوزم از همون گلایی استفاده میکرد که پسر جلوش رو باهاشون گول زده بود، ولی کسی میدونست که اون گل ها آخرین گل هایی بودن که به دست دختر جمع شده بودن؟
خب جیهوپ بیچاره چه میدونست که اون دختر احمق از ترس دوباره گول خوردن قلبش به دست اون نگاه کهکشانی سمت خیابون میدوه و اون گل ها رو باید بالا سر قبر دختر پرپر کنه؟
«سرنوشتازسرنویس،عمقوجودتدریا،سرنوشتازهمگسستهرامرمتنما»
مثل همیشه توی گلخونه کوچیکیش کار میکرد، روز های جمعه سرش خیلی خلوت میشد ولی میشد دلیلش رو سردرد های اون روزش هم گذاشت.
روز های جمعه براش تلخ شده بودن ، درست از جمعه شیش ماه پیش؛ هنوز ۲۷ روز مونده بود تا مغزش بتونه فراموش کنه ولی فکرش رو نمیکرد که اون سنجاب کوچولو رو هیچوقت بتونه از مغزش بیرون کنه.
عصر؛ بلاخره از گل هاش دل کند و در مغازه کوچیکیش رو بست، از کنار اون پل نحس رد میشد که دوباره دیدش، دوباره ضربان قلبش رو احساس نکرد، و دوباره جادوی سیاه اون اثر هنری زنده دربر گرفتش....
اون طرف پل ؛ درست در مقابلش آدم دلتنگی ایستاده بود که بهش لبخند میزد، از همون لبخنداش که براش جون میداد؛ چند قدم بهش نزدیک تر شد و دستای سرد دختر رو توی دستاش گرفت
دلم برات تنگ شده بود چری من....
همون صدا.......همون صدایی که جادوش میکرد
اوه، تو هنوزم دسته گل یاس درست میکنی چری؟ تو هم من و فراموش نکردی نه؟
با نور امیدی که ته قلبش روشن شده بود گفت ولی چشمای دختر قلبش رو میسوزوند؛ آره اون هنوزم از همون گلایی استفاده میکرد که پسر جلوش رو باهاشون گول زده بود، ولی کسی میدونست که اون گل ها آخرین گل هایی بودن که به دست دختر جمع شده بودن؟
خب جیهوپ بیچاره چه میدونست که اون دختر احمق از ترس دوباره گول خوردن قلبش به دست اون نگاه کهکشانی سمت خیابون میدوه و اون گل ها رو باید بالا سر قبر دختر پرپر کنه؟
«سرنوشتازسرنویس،عمقوجودتدریا،سرنوشتازهمگسستهرامرمتنما»
۴.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.