Yasna
#Yasna
این داستانو بخونین...
زیاده ولی ارزش داره...
بـه سیــاهی چشمــان آیـــدا، بـه خاموشــی میــلادش
پد آغشته به استون رو به آرومی روی آخرین ناخنم کشیدم و لاک سیاه روش رو پاک کردم. دستامو با صابون مورد علاقه ام شستم و برای چند ثانیه جلوی بینی ام نگهشون داشتم و با نفسی عمیق عطر خوش صابون رو به داخل ریه هام کشیدم. جز بوی کرم پودر خالص و اصلی که هر بار با نهایت وسواس از مغازه برند لوازم آرایشی می خریدم، عطر این صابون تنها چیزی بود که بین اون همه وسایل به ظاهر لوکسی که به عنوان وسایل زندگی دورم جمع کرده بودم، واسه چند لحظه وجودمو غرق آرامش می کرد.
پد لاک پاک کن رو برداشتم و با غیظ به داخل سطل گوشه اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون رفتم. یه ساعتی می شد از شدت ضعف در حال پس افتادن بودم. نیم ست چرم مشکی گوشه سالن رو دور زدم و وارد آشپزخونه شدم. با دیدن ست مشکی سفید آشپزخونه یاد حرف مامان افتادم: «انقدر دورو برتو از سیاهی پر کردی و خودتو توش غرق کردی که دلتم داره سیاه میشه» پوزخندی زدم. واقعا اگه مرض سیاه گیری تو دنیا وجود داشت، بدون شک من مریض ترین آدم روی زمین بودم. هیچ کس به خوبی من نمی تونه از این رنگ این چنین امپراطوری فاخری به هم زنه.
دست دراز کردم در یخچال رو باز کنم و سالاد مورد علاقه ای که از صبح با هزار زحمت درست کرده بودم رو بیرون بیارم که تلفن زنگ خورد و مثل جغد شوم خبر از حال رفتن مادرمو بهم دادن. تلفن از بیمارستان بود و معلوم بود که مامان تنها بود و کسی همراهش نبوده. نفهمیدم چه جوری خودم رو به اتاق رسوندم و چه لباسی تنم کردم فقط سریع سوییچ ماشین و کیف دستی ام رو برداشتم و خودم رو به پارکینگ رسوندم. هنوزم بعد از پنج سال جدایی از مامان ذره ای از وابستگی ام بهش کم نشده بود. پا روی پدال گاز فشردم و با سرعت هرچه تمامتر راه بیمارستان رو در پیش گرفتم.
اولین بار نبود که مامان از حال می رفت و اونو به بیمارستان می رسوندن ولی اولین باری بود که این جوری بی قرار و آشفته بودم و دلشوره بدی سرتا سر وجودمو گرفته بود. دلم عجیب گواهی بد می داد.
پشت چراغ قرمز لعن و نفرین کنان مجبور به ترمز شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و ناخودآگاه یخ کردم. حس کردم چهره ام رنگ باخت. چیزی که دیده بودم دهنم رو به باز شدن واداشت: «خدای من! این دیگه چه جور شوخی ایه» برای بار دوم به ساعت نگاه کردم و باز همون تصویر به چشمم اومد. ابروهام رو تو هم کشیدم و با خشم ساعت رو از مچ دستم باز کردم و روی صندلی کناری انداختمش. برام سخت بود باور کنم یاری که تو این پنج سال همیشه همراهم بود و جور نبودن اونو به دوش می کشید این چنین بی وفایی کنه و تو این شرایط حساس جای صفحه ساعت، چهره مردانه اونو به نمایش بزاره. هه! مسخره ست.
به آینه نگاه کردم و چشمامو هدف قرار دادم.هنوزم بعد از این همه سال چشمامو با بی رحمی تمام داخل سیاهی مطلق محصور کرده بودم. خواب، بیداری و استراحت، خوشحالی و ناراحتی، عروسی و سوگواری هم تو این سیاهی تأثیری نداشت. از نظر من چشم ها هنوزم سیاه ترین عضو بدن به شمار می اومدن.
با باز شدن راه وحشیانه پدال گازو زیر پا فشردم و با نهایت سرعت به طرف بیمارستان روندم. به بیمارستان که رسیدم تمام حرصمو سر ترمز دستی خالی کردمو با عجله از ماشین پیاده شدم. در حالی که بند چرم قهوه ای ساعت رو به مچ دستم می بستم دوان دوان خودمو به اورژانس رسوندم و پس از چند دقیقه جست و جو مامانو پیدا کردم. دویدم سمتش و خودمو تو بغلش انداختم. این چند سال جدایی به قدری دل نازک و شکننده ام کرده بود که با دیدن حال مامان زخم دلم سر باز کرد و بوی تعفنش همه جا رو گرفت. زخمی که با دیدن حال ناخوش مامان تبدیل به اشک شد و از چشمام چکید. چند دقیقه تو بغل هم بودیم که صدای بچه ای توجهمون رو به خودش جلب کرد. پسر بچه ای کم سن و سال روی تخت سمت راستی غرق در خون بود و صدای ناله هاش بند دل همه رو پاره می کرد. نگاهم چند لحظه رو پسر بچه خشک شد. بی اختیار از جا بلند شدم و رفتم سمتش. تو دو قدمی اش بودم که با صدای ناله مامان به عقب برگشتم.
با دیدن مامان که از شدت درد به خودش می پیچید خون تو رگ هام دوید و اورژانس رو به قصد پیدا کردن دکتر ترک کردم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پاهام از حرکت ایستاد و روح از بدنم خارج شد. دهنم گس شد. عدسی چشمام سوخت. گلوم آتیش گرفت. تمام بدنم یه جفت چشم شد که ناباورانه مردی که رو به روم ایستاده و اون هم شوکه به نظر می رسید رو می کاوید.
یک سال... دو سال... سه سال... پنج سال... باورم نمی شد تقدیر بعد از پنج سال اون هم این قدر بی رحمانه ما رو سر راه هم قرار بده...
فکر می کردم فراموشش کردم. فکر می کردم بعد از اون همه تلاش و سختی تونستم برگردم به زندگی دلخواهم. نه ی
این داستانو بخونین...
زیاده ولی ارزش داره...
بـه سیــاهی چشمــان آیـــدا، بـه خاموشــی میــلادش
پد آغشته به استون رو به آرومی روی آخرین ناخنم کشیدم و لاک سیاه روش رو پاک کردم. دستامو با صابون مورد علاقه ام شستم و برای چند ثانیه جلوی بینی ام نگهشون داشتم و با نفسی عمیق عطر خوش صابون رو به داخل ریه هام کشیدم. جز بوی کرم پودر خالص و اصلی که هر بار با نهایت وسواس از مغازه برند لوازم آرایشی می خریدم، عطر این صابون تنها چیزی بود که بین اون همه وسایل به ظاهر لوکسی که به عنوان وسایل زندگی دورم جمع کرده بودم، واسه چند لحظه وجودمو غرق آرامش می کرد.
پد لاک پاک کن رو برداشتم و با غیظ به داخل سطل گوشه اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون رفتم. یه ساعتی می شد از شدت ضعف در حال پس افتادن بودم. نیم ست چرم مشکی گوشه سالن رو دور زدم و وارد آشپزخونه شدم. با دیدن ست مشکی سفید آشپزخونه یاد حرف مامان افتادم: «انقدر دورو برتو از سیاهی پر کردی و خودتو توش غرق کردی که دلتم داره سیاه میشه» پوزخندی زدم. واقعا اگه مرض سیاه گیری تو دنیا وجود داشت، بدون شک من مریض ترین آدم روی زمین بودم. هیچ کس به خوبی من نمی تونه از این رنگ این چنین امپراطوری فاخری به هم زنه.
دست دراز کردم در یخچال رو باز کنم و سالاد مورد علاقه ای که از صبح با هزار زحمت درست کرده بودم رو بیرون بیارم که تلفن زنگ خورد و مثل جغد شوم خبر از حال رفتن مادرمو بهم دادن. تلفن از بیمارستان بود و معلوم بود که مامان تنها بود و کسی همراهش نبوده. نفهمیدم چه جوری خودم رو به اتاق رسوندم و چه لباسی تنم کردم فقط سریع سوییچ ماشین و کیف دستی ام رو برداشتم و خودم رو به پارکینگ رسوندم. هنوزم بعد از پنج سال جدایی از مامان ذره ای از وابستگی ام بهش کم نشده بود. پا روی پدال گاز فشردم و با سرعت هرچه تمامتر راه بیمارستان رو در پیش گرفتم.
اولین بار نبود که مامان از حال می رفت و اونو به بیمارستان می رسوندن ولی اولین باری بود که این جوری بی قرار و آشفته بودم و دلشوره بدی سرتا سر وجودمو گرفته بود. دلم عجیب گواهی بد می داد.
پشت چراغ قرمز لعن و نفرین کنان مجبور به ترمز شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و ناخودآگاه یخ کردم. حس کردم چهره ام رنگ باخت. چیزی که دیده بودم دهنم رو به باز شدن واداشت: «خدای من! این دیگه چه جور شوخی ایه» برای بار دوم به ساعت نگاه کردم و باز همون تصویر به چشمم اومد. ابروهام رو تو هم کشیدم و با خشم ساعت رو از مچ دستم باز کردم و روی صندلی کناری انداختمش. برام سخت بود باور کنم یاری که تو این پنج سال همیشه همراهم بود و جور نبودن اونو به دوش می کشید این چنین بی وفایی کنه و تو این شرایط حساس جای صفحه ساعت، چهره مردانه اونو به نمایش بزاره. هه! مسخره ست.
به آینه نگاه کردم و چشمامو هدف قرار دادم.هنوزم بعد از این همه سال چشمامو با بی رحمی تمام داخل سیاهی مطلق محصور کرده بودم. خواب، بیداری و استراحت، خوشحالی و ناراحتی، عروسی و سوگواری هم تو این سیاهی تأثیری نداشت. از نظر من چشم ها هنوزم سیاه ترین عضو بدن به شمار می اومدن.
با باز شدن راه وحشیانه پدال گازو زیر پا فشردم و با نهایت سرعت به طرف بیمارستان روندم. به بیمارستان که رسیدم تمام حرصمو سر ترمز دستی خالی کردمو با عجله از ماشین پیاده شدم. در حالی که بند چرم قهوه ای ساعت رو به مچ دستم می بستم دوان دوان خودمو به اورژانس رسوندم و پس از چند دقیقه جست و جو مامانو پیدا کردم. دویدم سمتش و خودمو تو بغلش انداختم. این چند سال جدایی به قدری دل نازک و شکننده ام کرده بود که با دیدن حال مامان زخم دلم سر باز کرد و بوی تعفنش همه جا رو گرفت. زخمی که با دیدن حال ناخوش مامان تبدیل به اشک شد و از چشمام چکید. چند دقیقه تو بغل هم بودیم که صدای بچه ای توجهمون رو به خودش جلب کرد. پسر بچه ای کم سن و سال روی تخت سمت راستی غرق در خون بود و صدای ناله هاش بند دل همه رو پاره می کرد. نگاهم چند لحظه رو پسر بچه خشک شد. بی اختیار از جا بلند شدم و رفتم سمتش. تو دو قدمی اش بودم که با صدای ناله مامان به عقب برگشتم.
با دیدن مامان که از شدت درد به خودش می پیچید خون تو رگ هام دوید و اورژانس رو به قصد پیدا کردن دکتر ترک کردم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پاهام از حرکت ایستاد و روح از بدنم خارج شد. دهنم گس شد. عدسی چشمام سوخت. گلوم آتیش گرفت. تمام بدنم یه جفت چشم شد که ناباورانه مردی که رو به روم ایستاده و اون هم شوکه به نظر می رسید رو می کاوید.
یک سال... دو سال... سه سال... پنج سال... باورم نمی شد تقدیر بعد از پنج سال اون هم این قدر بی رحمانه ما رو سر راه هم قرار بده...
فکر می کردم فراموشش کردم. فکر می کردم بعد از اون همه تلاش و سختی تونستم برگردم به زندگی دلخواهم. نه ی
۱۱۱.۳k
۳۰ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.