زندگی من
زندگی من
پارت۸
واسه هستی بلیط گرفتیم و شب رفت منم زنگ زدم به دیانا
(مکالمه ارسلان و دیانا)
_سلام دیانا خوبی
+سلام مرسی جانم
_میگم کی میریم ترکیه
+فردا بلیط داریم صبح ساعت۱۲
_اهان اوکی بعد اتاقای هرکدون جداعه
+نه هرکدوم با رلای خودشون میخوابن
_اهان اوکی پس وسایلمو جمع کنم هستی ام رفت پیش مامانش اینا
+واقعا اوکی کمک نیاز داری جمع کنیم باهم وسایلاتو
_اره اگر زحمتی نیست لوکیشنو میفرستم بیا
+اوکی تا نیم ساعت دیگه میام
_باشه خدافظ
+بابای
(پایان مکالمه)
رفتم چمدونمو دراوردم بیرون یهو ایفون خورد دیدم دیاناعه
اومد بالا
دیانا:کجاس وسایلات
ارسلان:توی اتاق
دیانا:پس بیا بریم اتاق جمع کنیم
#diyana
رفتیم وسایلاشو جمع کردیم ساعت شد۱۲شب
دیانا:من دیگه برم
ارسلان:کجا شب بمون دیگه
دیانا:دیوونه شدی
ارسلان:اسگل شدی الان بری فردا باید ۷پاشیم بریم فرودگاه بجای اینکه بری خونتون بیا شب اینجا بمون صبح باهم بریم دیگه
دیانا:راست میگی اخه لباس ندارم
ارسلان:وگه مشکل لباسه من بهت میدم
دیانا:اوکی
ارسلان بهم لباس دادو رفتیم که بشینیم غذا بخوریم ارسلان الکل اورد کنار غذا و الکل ۵شات خوردیم مست شده بودیم
رفتیم رو تخت رفتم تو بغل ارسلان نگاش کردمو ازش لب گرفتمو اونم همراهیم کرد و شروع شد.....
۳۰مین بعد
دیانا:اخ ارسلان بسه دلم
ارسلان:باشه بیا زیر دلتو بمالم
دیانا:شروع کرد به مالوندن دلم
صبح ساعت۶
ارسلان:پاشدم که برم حموم دیدم دیانا هم بیدار شد
دیانا:داری میری حموم
ارسلان:اره چطور
دیانا:منم میخواستم برم
ارسلان:خب...بیا باهم بریم
دیانا:زشته ماکه زنوشوهر نیستیم
ارسلان:خفه شو دیشب که دیدم
دیانا:راست میگی باشه بریم
ارسلان:فاصلمون تو حموم ۵سانت بود و بعد لباشو گذاشت رولبام و منم کنترلمو از دست دادم و بعد اومدیم بیرون
دیانا:من چمدونم چی
ارسلان:به یوسف میگم بیارع(راننده شون)
دیانا:اوکی
ساعت ۷و ربع چمدون دیانا رسید دستش
دیانا:من یه صد افتام رنگی زدمو یه تینت و یه خط چشم و یه کانسیلر زدم
لباسمم یه شلوار مام استایل مشکی با یه کتونی ساده سفید یه هودی سبزو بود عطر خنک همیشگیمو زدمو به ارسلان گفتم حاضر
ارسلان:افرین دختر من هنوز هیچکاری نکردم.سریع موهامو خشک کردم یه شلوار مشکی بگ پوشیدم و یه دورس سبز پوشیدم با کفش نایکم و عطر تندمو زدم به دیانا گفتم حاضر
دیانا:😂افرین
رفتیم اسنپ گرفتیم رفتیم فرودگاه...
خیلی طولانی شد من برم سراغ درسام بعد درسا میام ادامه رمان بای فعلا
پارت۸
واسه هستی بلیط گرفتیم و شب رفت منم زنگ زدم به دیانا
(مکالمه ارسلان و دیانا)
_سلام دیانا خوبی
+سلام مرسی جانم
_میگم کی میریم ترکیه
+فردا بلیط داریم صبح ساعت۱۲
_اهان اوکی بعد اتاقای هرکدون جداعه
+نه هرکدوم با رلای خودشون میخوابن
_اهان اوکی پس وسایلمو جمع کنم هستی ام رفت پیش مامانش اینا
+واقعا اوکی کمک نیاز داری جمع کنیم باهم وسایلاتو
_اره اگر زحمتی نیست لوکیشنو میفرستم بیا
+اوکی تا نیم ساعت دیگه میام
_باشه خدافظ
+بابای
(پایان مکالمه)
رفتم چمدونمو دراوردم بیرون یهو ایفون خورد دیدم دیاناعه
اومد بالا
دیانا:کجاس وسایلات
ارسلان:توی اتاق
دیانا:پس بیا بریم اتاق جمع کنیم
#diyana
رفتیم وسایلاشو جمع کردیم ساعت شد۱۲شب
دیانا:من دیگه برم
ارسلان:کجا شب بمون دیگه
دیانا:دیوونه شدی
ارسلان:اسگل شدی الان بری فردا باید ۷پاشیم بریم فرودگاه بجای اینکه بری خونتون بیا شب اینجا بمون صبح باهم بریم دیگه
دیانا:راست میگی اخه لباس ندارم
ارسلان:وگه مشکل لباسه من بهت میدم
دیانا:اوکی
ارسلان بهم لباس دادو رفتیم که بشینیم غذا بخوریم ارسلان الکل اورد کنار غذا و الکل ۵شات خوردیم مست شده بودیم
رفتیم رو تخت رفتم تو بغل ارسلان نگاش کردمو ازش لب گرفتمو اونم همراهیم کرد و شروع شد.....
۳۰مین بعد
دیانا:اخ ارسلان بسه دلم
ارسلان:باشه بیا زیر دلتو بمالم
دیانا:شروع کرد به مالوندن دلم
صبح ساعت۶
ارسلان:پاشدم که برم حموم دیدم دیانا هم بیدار شد
دیانا:داری میری حموم
ارسلان:اره چطور
دیانا:منم میخواستم برم
ارسلان:خب...بیا باهم بریم
دیانا:زشته ماکه زنوشوهر نیستیم
ارسلان:خفه شو دیشب که دیدم
دیانا:راست میگی باشه بریم
ارسلان:فاصلمون تو حموم ۵سانت بود و بعد لباشو گذاشت رولبام و منم کنترلمو از دست دادم و بعد اومدیم بیرون
دیانا:من چمدونم چی
ارسلان:به یوسف میگم بیارع(راننده شون)
دیانا:اوکی
ساعت ۷و ربع چمدون دیانا رسید دستش
دیانا:من یه صد افتام رنگی زدمو یه تینت و یه خط چشم و یه کانسیلر زدم
لباسمم یه شلوار مام استایل مشکی با یه کتونی ساده سفید یه هودی سبزو بود عطر خنک همیشگیمو زدمو به ارسلان گفتم حاضر
ارسلان:افرین دختر من هنوز هیچکاری نکردم.سریع موهامو خشک کردم یه شلوار مشکی بگ پوشیدم و یه دورس سبز پوشیدم با کفش نایکم و عطر تندمو زدم به دیانا گفتم حاضر
دیانا:😂افرین
رفتیم اسنپ گرفتیم رفتیم فرودگاه...
خیلی طولانی شد من برم سراغ درسام بعد درسا میام ادامه رمان بای فعلا
- ۶.۲k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط