پارت

پارت ۸۸
(هلیا)

نفس دیگه از بیمارستان مرخص شده بود و خونه ی خودشون

بود . مامانش هم هر روز کنارش بود و پرستاری شو میکرد .‌

تقریبا هر روز یا یک روز در میون میرفتیم و بهش سر میزدیم.

اون جیگر هم داشت بزرگ میشد و شکل میگرفت . اصلا اون

روزی که توی بیمارستان دیدمش خیلی زشت تر از حالاش بود

ولی من در هر صورت دوستش داشتم . امروز قرار بود نفس

بیاد یکم بریم بیرون هواش عوض شه . ۱۰ دقیقه مونده بود تا

بریم سر قرار که دیدم گوشیم زنگ خورد . نفس بود .

من : سلام مادر

دیدم از پشت تلفن داره گریه میکنه . یه لحظه گفتم نکنه

بچه طوریش شده باشه

من : نفس چی شده . ؟ بگو دیگه انقدر گریه نکن

نفس : هلی ... لباسام‌....

من : چی شده دقیقا ؟

نفس : همه ی لباسام .....همه ی ...مانتو هام .... همه شون ..

یه لکه ی ... قرمز روشونه .... همه شون خونیه

من : مگه میشه

نفس : همه شون سمت چپ سینه اش خونیه . درست جای

قلبم . هلی دارم میمیرم بگو چی کار کنم .

من : رادوین نیست ؟

نفس : نه رفته سر کار

من : مامانت چی ؟

نفس : ۱۵ دقیقه دیگه میاد ولی من که نمی تونم به مامانم

بگم چه بلایی داره سرم میاد .

من : نفس اروم باش . اصلا جایی نمیریم . خودم و ترنم الان

میایم اونجا . نگران نباش .

نفس : باشه خدافظ

من : قربونت خدافظ

سریع شماره تری رو گرفتم و گفتم که همین الان بیاد خونه

نفس و ماجرا رو براش گفتم .

خودمم حاضر بودم . سریع راه افتادم و رفتم خونه ی نفس .

در خونه رو برام باز کرد . رفتم بالا توی اتاقش . یه گوشه

نشسته بود و توی فکر بود . همه ی لباساش دورش ریخته

بودن .
دیدگاه ها (۱)

#hande_ercel#هانده_ارچل❤ ❤ ❤ ❤

😍 😍 😍 😍 😍 😍 بورجو&هانده

ایان و نیکییی

نیکیییی رید

#Gentlemans_husband#Season_two#part_217بعد از چند دقیقه سرعت...

ادامه ی پارت ¹¹......کای: برو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط