یک خاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرزاده
.
یک خاطره زیبا از زبان #شهید مصطفی صدرزاده
.
. . تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن میرفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند .
خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند . دوباره خندید . و گفت . مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی . که گفته. شب روی خاک ریز راه میرفت . و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری . در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفی میگفت . حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید . .
یک خاطره زیبا از زبان #شهید مصطفی صدرزاده
.
. . تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن میرفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند .
خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند . دوباره خندید . و گفت . مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی . که گفته. شب روی خاک ریز راه میرفت . و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری . در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفی میگفت . حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید . .
- ۱.۱k
- ۱۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط