⭕️شقی ترین مردم
⭕️شقیترین مردم
تاجری پسرش ناخوش شد همه قسم نذر برای شفای او کرد مثمر نشد. تا اینکه نذر کرد صد تومان به شقیترین مردم بدهد. اتفاقاً پسر شفا یافت و تاجر خواست نذر خود را ادا کند. با دوستان خود مشورت کرد که شقیترین مردم کیست؟ بعد از فکرها گفتند کدخدای محله چون مرد جابری است باید شقیترین مردم باشد حاجی این را پسندید و صد تومان را برداشته نزد کدخدا رفت و اظهار مطلب نمود.
کدخدا گفت راست است که من مرد شقی هستم ولی مطیع کلانترم و او از من شقیتر است، به او باید برسد. تاجر نزد کلانتر رفت او محول به حاکم کرد و قس علی هذا تا به شاه رسید. شاه گفت من خیلی شقی هستم ولی فرّاش شریعتم. باید این نذر به ملّا برسد.
تاجر نزد ملّا رفت اظهار مطلب نمود. آقا تغیّر کرد که این چه تکلیفی است به من میکنی؟ تاجر ترسید خواست برگردد. آقا صدا کرد که بیا مومن! چون تو آدم خوبی هستی و نذری کردهای و باید وفا کنی من کاری میکنم که هم نذر تو ادا شود و هم صورت شرعی داشته باشد.
فصل زمستان بود مبلغی برف در بام و سرای خانه بود. گفت ما اسم این کار را معامله میگذاریم. من این برفها را به تو میفروشم و صد تومان را به عنوان قیمت آنها از تو میگیرم. تاجر راضی شد و صیغه خواندند. تاجر پول داد و خواست برود آقا گفت خوب حالا این برفها مِلک شماست، باید ببرید. تاجر هرچه خواست طفره برود آقا گفت: خیر من مال شما را در خانه نگاه نمیدارم. تاجر آخرش گفت جهنّم، مبلغی هم میدهیم این برف ها را هم ببرند. چنین کرد و رفت. مدتی گذشت و تابستان شد. روزی آقا تاجر را احضار کرد گفت در معاملهای که من با شما کردم ادعای غبن دارم. برفهای من بیشتر از صد تومن میارزید فسخ کردم. برفهای مرا پس داده پول خود را بگیر. هرچه تاجر التماس کرد نپذیرفت. آخر صد تومان دیگر هم تقدیم کرد و آقا را راضی نمود. تاجر در حضور آقا سجده شکر کرد و گفت از آن شکر میکنم که نذر من به محل واقعی یعنی به شقیترین مردم رسیده است!
📚یادداشتهای روزانه، محمدعلی فروغی، نشر علم، چاپ اول.۱۳۹۰،صص۸-۱۳۷
تاجری پسرش ناخوش شد همه قسم نذر برای شفای او کرد مثمر نشد. تا اینکه نذر کرد صد تومان به شقیترین مردم بدهد. اتفاقاً پسر شفا یافت و تاجر خواست نذر خود را ادا کند. با دوستان خود مشورت کرد که شقیترین مردم کیست؟ بعد از فکرها گفتند کدخدای محله چون مرد جابری است باید شقیترین مردم باشد حاجی این را پسندید و صد تومان را برداشته نزد کدخدا رفت و اظهار مطلب نمود.
کدخدا گفت راست است که من مرد شقی هستم ولی مطیع کلانترم و او از من شقیتر است، به او باید برسد. تاجر نزد کلانتر رفت او محول به حاکم کرد و قس علی هذا تا به شاه رسید. شاه گفت من خیلی شقی هستم ولی فرّاش شریعتم. باید این نذر به ملّا برسد.
تاجر نزد ملّا رفت اظهار مطلب نمود. آقا تغیّر کرد که این چه تکلیفی است به من میکنی؟ تاجر ترسید خواست برگردد. آقا صدا کرد که بیا مومن! چون تو آدم خوبی هستی و نذری کردهای و باید وفا کنی من کاری میکنم که هم نذر تو ادا شود و هم صورت شرعی داشته باشد.
فصل زمستان بود مبلغی برف در بام و سرای خانه بود. گفت ما اسم این کار را معامله میگذاریم. من این برفها را به تو میفروشم و صد تومان را به عنوان قیمت آنها از تو میگیرم. تاجر راضی شد و صیغه خواندند. تاجر پول داد و خواست برود آقا گفت خوب حالا این برفها مِلک شماست، باید ببرید. تاجر هرچه خواست طفره برود آقا گفت: خیر من مال شما را در خانه نگاه نمیدارم. تاجر آخرش گفت جهنّم، مبلغی هم میدهیم این برف ها را هم ببرند. چنین کرد و رفت. مدتی گذشت و تابستان شد. روزی آقا تاجر را احضار کرد گفت در معاملهای که من با شما کردم ادعای غبن دارم. برفهای من بیشتر از صد تومن میارزید فسخ کردم. برفهای مرا پس داده پول خود را بگیر. هرچه تاجر التماس کرد نپذیرفت. آخر صد تومان دیگر هم تقدیم کرد و آقا را راضی نمود. تاجر در حضور آقا سجده شکر کرد و گفت از آن شکر میکنم که نذر من به محل واقعی یعنی به شقیترین مردم رسیده است!
📚یادداشتهای روزانه، محمدعلی فروغی، نشر علم، چاپ اول.۱۳۹۰،صص۸-۱۳۷
۱.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.