وقتی چان بابات بود و با مامانت طلاق گرفته و تورو خیلی دوس
#درخواستی
پارت ۳
-ا.ت
+بله؟
- توی این چند وقت چیکار میکردی ؟ مدرسه رفتی؟ خوب غذا میخوری؟ خوب میخوابی؟
+ آره همه چیز خوبه... یه سوال
- هوم؟
+ الان باید چیکار کنیم؟ اگه منتظر بشینیم تا فردا و مامان بفهمه من خونه نیستم، خیلی بد میشه
- خب تو برای منی...ژنتیک من بیشتر بدنت رو گرفته
+ بابا!
- باشه باشه شوخی کردم... ولی نمیشه امشب پیشم بمونی و فردا صبح زود بریم خونه مامانت؟
+ دردسر نشه؟
- بابا حواسش به همه چیز هست...
(بعد از چند ساعت باهم نشستن فیلم دیدن و حرف زدن و بازی کردن و ساعت یک شب باهم خوابیدن...
و فردا صبح وقتی ا.ت خواب بود چان برد خونه ی مامانش و قبل از اینکه بره یه نامه گذاشت کنار دستش و گونه اش رو بوسید و رفت)
نامه
(دختر عزیزم ا.ت تو بسیار بزرگ شدی و میتونی از پس خودت بر بیای...دیگه مثل قدیما بچه نیستی... من دارم از این کشور میرم و فک نکنم بتونیم همدیگه رو ببینیم ولی بهت قول همیشه توی قلب بابایی میمونی خانوم کوچولو...همیشه...اگه تو بابایی رو فراموش کنی من هیچوقت دختر کوچولوم رو فراموش نمیکنم. سعی نکن دنبالم بگردی چون اگه پیدام کنی میبینی من توی این دنیای بی رحم نیستم.... بابایی خیلی دوست دارم پرنسس کوچولو....امیدوارم توی زندگیه بعدی بتونیم باهم شاد زندگی کنیم)
اینم پارت آخر...
امیدوارم دوسش داشته باشین....ببخشید اگه ریدم
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.