داستان ترسناک: تنهایی (پارت یک)
نوآه روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد، اما هر صدای کوچکی از بیرون باعث میشد قلبش تندتر بزند. صدای غژغژ آرامی از سمت درب حیاط به گوشش رسید. فکر کرد شاید باد باعث این صدا شده است. اما بعد از چند دقیقه، صدای تقتق ملایمی روی شیشه پشت سرش آمد. آهسته برگشت و به پنجره نگاه کرد، اما چیزی نبود. خودش را قانع کرد که شاید قطرههای باران باعث این صدا شدهاند.
چند دقیقه بعد، صدای تقتق دوباره شنیده شد، اما این بار از سمت آشپزخانه. آرش ایستاد. سکوتی سنگین خانه را پر کرده بود، تنها صدای باد و باران به گوش میرسید. با قدمهای آرام به سمت آشپزخانه رفت. چراغهای خانه به خاطر نوسان برق چشمک میزدند. به آشپزخانه که رسید، چیزی ندید. یخچال به آرامی صدا میداد و شیر آب کمی چکه میکرد. با خودش فکر کرد: "حتماً توهم زدم."
ناگهان، سایهای در انعکاس شیشهی کابینت حرکت کرد. قلب نوآه برای یک لحظه ایستاد. سریع برگشت، اما چیزی نبود. نفسش را با صدا بیرون داد و با صدایی لرزان گفت:
– «کی اونجاست؟»
هیچ پاسخی نیامد. فقط صدای تپش قلبش در گوشهایش میپیچید. با عجله به سمت اتاقش دوید، در را قفل کرد و پشت آن نشست. نفسهایش تند و بریدهبریده بود. موبایلش را برداشت تا به پدرش زنگ بزند، اما ناگهان صفحه موبایل خاموش شد. برق خانه هم به یکباره رفت...
-ادامه دارد
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.