دنیای پر زرق و برق
دنیای پر زرق و برق
PART : ۴
سمت سرکارم رفتم پیاده شدم یه پسر و یه دختر دیدم که دست توی دستم هم خوشحال از کنارم رد شدن
ات : ای کاش منم یکی رو داشتم که دوستم داشت
آهی از روی حسرت کشیدم و رفتم داخل ساعت ۸ بود که کارام تموم شد به سمت ماشینم رفتم و دیدم ماشین روشن نمیشه
ات : خیلی خوب اشکال نداره
با عصبانیتی که سعی داشتم خنسیش کنم با راهم ادامه دادم توی کوچه ی تاریکی بودم که سه تا پسر حول افتادن دنبالم سعی کردم فرار کنم ولی نتونستم یه مرد رو دیدم حسم بهم گفت که اون میتونه کمکم کنه رفتم پیشش و دستش و گرفتم
ات : آقا لطفا کمکم کنید
آرام : چی ؟
با دیدن اون پسرا گفت بهم
آرام : دنبالم بیا
دستم و گرفت داشتیم فرار می کردیم که سمت یه کوچه ی دیگه بردتم به دیوار چسبوندتم و بهم نزدیک شد اون پسرا که دنبالم بودن گمم کردن دست از دهنم کشید و گفت :
آرام : حالت خوبه
سر تکون دادم به نشونه آره ، ولم کرد و بدو بدو از اونجا رفتم یکم بعد به خونه رسیدم و به خودم امدم بی صدا وارد اتاقم شدم سعی داشتم بخوابم ولی فکر کردن به اون مرد نمی ذاشت خوابم ببره
ات : چت شده دختر نکنه با یه نگاه عاشق شدی هوففف
فکر اون مرد توی مغزم داشت رژ می رفت ساعت ۵ صبح بود ولی من هنوز بیدار بودم از تخت بلند شدم چشمام قرمز بود و مو هام شلخته
ات : من الان سه ساعت دیگه باید برم سرکار وای
ناچار رفتم روی تخت انقدر تکون خوردم که ساعت ۶:۳۰ شد خورشید در امد و با تموم خستگی رفتم سرکار
چند روز به این روال می گذشت و خواب و خوراک نداشتم باید اون مرد و پیداش می کردم ولی از کجا ؟ من حتا اسمشم نمی دونستم
تا اینکه یه اشتباه کل زندگی من رو تغییر داد و ...
PART : ۴
سمت سرکارم رفتم پیاده شدم یه پسر و یه دختر دیدم که دست توی دستم هم خوشحال از کنارم رد شدن
ات : ای کاش منم یکی رو داشتم که دوستم داشت
آهی از روی حسرت کشیدم و رفتم داخل ساعت ۸ بود که کارام تموم شد به سمت ماشینم رفتم و دیدم ماشین روشن نمیشه
ات : خیلی خوب اشکال نداره
با عصبانیتی که سعی داشتم خنسیش کنم با راهم ادامه دادم توی کوچه ی تاریکی بودم که سه تا پسر حول افتادن دنبالم سعی کردم فرار کنم ولی نتونستم یه مرد رو دیدم حسم بهم گفت که اون میتونه کمکم کنه رفتم پیشش و دستش و گرفتم
ات : آقا لطفا کمکم کنید
آرام : چی ؟
با دیدن اون پسرا گفت بهم
آرام : دنبالم بیا
دستم و گرفت داشتیم فرار می کردیم که سمت یه کوچه ی دیگه بردتم به دیوار چسبوندتم و بهم نزدیک شد اون پسرا که دنبالم بودن گمم کردن دست از دهنم کشید و گفت :
آرام : حالت خوبه
سر تکون دادم به نشونه آره ، ولم کرد و بدو بدو از اونجا رفتم یکم بعد به خونه رسیدم و به خودم امدم بی صدا وارد اتاقم شدم سعی داشتم بخوابم ولی فکر کردن به اون مرد نمی ذاشت خوابم ببره
ات : چت شده دختر نکنه با یه نگاه عاشق شدی هوففف
فکر اون مرد توی مغزم داشت رژ می رفت ساعت ۵ صبح بود ولی من هنوز بیدار بودم از تخت بلند شدم چشمام قرمز بود و مو هام شلخته
ات : من الان سه ساعت دیگه باید برم سرکار وای
ناچار رفتم روی تخت انقدر تکون خوردم که ساعت ۶:۳۰ شد خورشید در امد و با تموم خستگی رفتم سرکار
چند روز به این روال می گذشت و خواب و خوراک نداشتم باید اون مرد و پیداش می کردم ولی از کجا ؟ من حتا اسمشم نمی دونستم
تا اینکه یه اشتباه کل زندگی من رو تغییر داد و ...
- ۱.۱k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط