ᴘᴀʀᴛ 5
ᴘᴀʀᴛ 5
رو زمین نشستم بدنم خیلی درد میکرد جای زخمای اون شلاق لعنتی میسوخت در باز شد نگاه کردم همون مرده الکس بود
الکس : برای عضوی از ما شدن باید مثل ما باشی این تازه اولشه خیلی کارا داریم ک باید انجام بدیم حالا ام بلند شو باید بریی تو اتاقت اینجا نمون
ا/ت : شما چجور آدمایی هستیدد( با داد )
الکس : خودتم یه روز شبیه ما میشی.. این حرفمو یادت بمونه حالا بلند شو بریم نکنه دلت میخواد بازم کتک بخوری؟
با کمک دیوار بلند شدم بازوم خیلی درد میکرد دستمو گذاشتم روش و دنبالش راه افتادم به یه اتاق ته این راهروی تاریک میرفت درشو باز کرد نگاه کردم یه اتاق بزرگه تاریک بود ک یه تخت دو نفره ته اتاق به دیوار چسبیده بود و یه کمد یه گوشه اتاق بود توی این اتاق بزرگ فقط یه تخت و کمد بود چراغم نداشت انگاری تاریک بود چون پنجره باز بود با نور ماه اتاق روشن شده بود
ا/ت : این اتاق چراغ نداره؟
یه دکمه رو زد و یه لامپ روشن شد یه لامپ کوچیک به سقف آویزون بود ک نصف اتاقو روشن میکرد هوفی کشیدم
الکس : چیه خوشت نیومد؟
با نفرت بهش نگاه کردم
الکس : باشه بابا اونطوری نگام نکن
نگامو ازش گرفتم و رفتم داخل درو هم بستم و بهش تکیه دادم چشمامو بستم تا یکم آروم بشم ایکاش این اتفاقا نمیوفتاد... ایکاش خانوادم کشته نمیشدن و من مجبور نبودم اینجا پیش این آدمای عوضی کار کنم البته کار ک چه عرض کنم رسما شکنجس ولی چاره ای ندارم....
یکم ک آروم شدم چشمامو باز کردم و رفتم سمت تخت و نشستم هنوزم دستم خون میومد دردش یه طرف اینکه کل لباسم خونی شده یه طرف دیگه بلند شدم رفتم سمت کمد درشو باز کردم خداروشکر لباس توی کمد بود باندو کرمم بود لباسامو در اوردم و زخمامو پانسمان کردم هرچند سخت بود ولی بلاخره تموم شد یه لباس مشکی گشاد و یه شلوار گرمکن مشکی پوشیدم و بخاطر زخمام آروم خوابیدم رو تخت و به سقف زل زدم ناخواسته حرفاش توی ذهنم میپیچید
الکس : این تازه اولشه... هنوز کلی کار داریم... بخاطر پیدا کردن قاتل پدر و مادرت....
قطره اشکی ک از چشمم سر خوردو پاک کردم و چشمامو بستم تا یکم بخوابم همه جا سیاه شد..نفهمیدم کی خوابم برد
...........
با صداهایی ک میومد چشمامو باز کردم یکی داشت اتاقو تمیز میکرد روی تخت نشستم
ا/ت : چیکار میکنی؟
خدمتکار : اومدم اتاقتونو تمیز کنم خانم
چیزی نگفتم
خدمتکار : چیزی لازم ندارید؟
ا/ت : نه مرسی
رفت بیرون به ساعت نگاه کردم 8 صبح بود
تهیونگ ویو
بعد از اون اتفاق باند بهم ریخت با سختی تونستیم دوباره باندو جمعو جور کنیم بعد از کلی تحقیق فهمیدیم ک اون خانواده یه دختر داشتن اما هیچ ردی ازش نیست آخرین بار وقتی داشته از سر کار بر میگشته دیدنش دیگه هیچکس اونو ندیده اما ما پیداش میکنیم هرچیم بشه نمیزاریم این دختر دست اون آدما بیوفته بخاطر دشمنی ای ک باهاشون داریمم باشه نمیزاریم
هانول : خوبی؟ چرا انقدر تو فکری؟
رو زمین نشستم بدنم خیلی درد میکرد جای زخمای اون شلاق لعنتی میسوخت در باز شد نگاه کردم همون مرده الکس بود
الکس : برای عضوی از ما شدن باید مثل ما باشی این تازه اولشه خیلی کارا داریم ک باید انجام بدیم حالا ام بلند شو باید بریی تو اتاقت اینجا نمون
ا/ت : شما چجور آدمایی هستیدد( با داد )
الکس : خودتم یه روز شبیه ما میشی.. این حرفمو یادت بمونه حالا بلند شو بریم نکنه دلت میخواد بازم کتک بخوری؟
با کمک دیوار بلند شدم بازوم خیلی درد میکرد دستمو گذاشتم روش و دنبالش راه افتادم به یه اتاق ته این راهروی تاریک میرفت درشو باز کرد نگاه کردم یه اتاق بزرگه تاریک بود ک یه تخت دو نفره ته اتاق به دیوار چسبیده بود و یه کمد یه گوشه اتاق بود توی این اتاق بزرگ فقط یه تخت و کمد بود چراغم نداشت انگاری تاریک بود چون پنجره باز بود با نور ماه اتاق روشن شده بود
ا/ت : این اتاق چراغ نداره؟
یه دکمه رو زد و یه لامپ روشن شد یه لامپ کوچیک به سقف آویزون بود ک نصف اتاقو روشن میکرد هوفی کشیدم
الکس : چیه خوشت نیومد؟
با نفرت بهش نگاه کردم
الکس : باشه بابا اونطوری نگام نکن
نگامو ازش گرفتم و رفتم داخل درو هم بستم و بهش تکیه دادم چشمامو بستم تا یکم آروم بشم ایکاش این اتفاقا نمیوفتاد... ایکاش خانوادم کشته نمیشدن و من مجبور نبودم اینجا پیش این آدمای عوضی کار کنم البته کار ک چه عرض کنم رسما شکنجس ولی چاره ای ندارم....
یکم ک آروم شدم چشمامو باز کردم و رفتم سمت تخت و نشستم هنوزم دستم خون میومد دردش یه طرف اینکه کل لباسم خونی شده یه طرف دیگه بلند شدم رفتم سمت کمد درشو باز کردم خداروشکر لباس توی کمد بود باندو کرمم بود لباسامو در اوردم و زخمامو پانسمان کردم هرچند سخت بود ولی بلاخره تموم شد یه لباس مشکی گشاد و یه شلوار گرمکن مشکی پوشیدم و بخاطر زخمام آروم خوابیدم رو تخت و به سقف زل زدم ناخواسته حرفاش توی ذهنم میپیچید
الکس : این تازه اولشه... هنوز کلی کار داریم... بخاطر پیدا کردن قاتل پدر و مادرت....
قطره اشکی ک از چشمم سر خوردو پاک کردم و چشمامو بستم تا یکم بخوابم همه جا سیاه شد..نفهمیدم کی خوابم برد
...........
با صداهایی ک میومد چشمامو باز کردم یکی داشت اتاقو تمیز میکرد روی تخت نشستم
ا/ت : چیکار میکنی؟
خدمتکار : اومدم اتاقتونو تمیز کنم خانم
چیزی نگفتم
خدمتکار : چیزی لازم ندارید؟
ا/ت : نه مرسی
رفت بیرون به ساعت نگاه کردم 8 صبح بود
تهیونگ ویو
بعد از اون اتفاق باند بهم ریخت با سختی تونستیم دوباره باندو جمعو جور کنیم بعد از کلی تحقیق فهمیدیم ک اون خانواده یه دختر داشتن اما هیچ ردی ازش نیست آخرین بار وقتی داشته از سر کار بر میگشته دیدنش دیگه هیچکس اونو ندیده اما ما پیداش میکنیم هرچیم بشه نمیزاریم این دختر دست اون آدما بیوفته بخاطر دشمنی ای ک باهاشون داریمم باشه نمیزاریم
هانول : خوبی؟ چرا انقدر تو فکری؟
۱۰.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.