Part6همکلاسی جدید من
حدودا یک شب رسید خونه و رفت خوابید چون فردا مدرسه داشت.....
ولی مادرش هنوز خونه نیومده بود .متونجه شد که اضافه کاره امشب هم....اینجور وقتا آرزو میکرد کاش اونا هم مثل خانواده تهیونگ ثروتمند بودن....لبخند تلخی زد و خوابید.
فردا صبح:
زنگ اول امروز ادبیات کره ای داشتن و معلمی که هیچکسی نبود که با جون و دل بهش گوش بده.....بعد از اون هم همه لباس های ورزشیشونو پوشیدن و رفتن پایین زنگ ورزش.....
تهیونگ واقعا عالی به نظر میرسید.....به پیشنهاد هونجان قرار شد یونا هم با تیم پسرا فوتبال بازی کنه. و اونم قبول کرد ولی دروازه وایساد....خب زمان بچگی هاش هم همینطور بود.حالا دخترا تنیس و پسرا هم فوتبال بازی میکردن ولی یونا استثنا بود...
شروع کردن و تهیونگ یه شوت به سمت دروازه کرد و تصادفی توپ محکم به صورت یونا خورد و بینی اش دچار خونریزی شد.....
_یونا.....
یونا:آیی....خیلی درد گرفته
هونجان:داره خون میاد....
یونا:من الان میام....
و رفت تا بشورتش....
چن دقیقه بعد تهیونگ هم رفت.
تهیونگ:بیا بگیرش....
یه دستمال پارچه ای بود که مال خودش بود...
یونا:نمیخوام....
تهیونگ:من از این کارا واسه هر کسی نمیکنم..بگیرش.اونم تصادفی بود...
یونا:چیه خب..زدی تو دماغم..میخوای قبول کنم؟!
تهیونگ:خدایا....همه برا من غش میکنن تو مدرسه و میخوان بهشون توجه کنم...بعد تو...رفتارات کپی خودمه...پس منم بهت گوش نمیدم....و ببخشید هر چند اتفاقی بود...
یونا:چی؟!!!
و تهیونگ با دستمالش بینی یونا رو تمیز کرد تا خونش بند بیاد و بعد بغلش کرد و با هم رفتن بیرون..
همه تعجب کرده بودن از اینکه چطور اون تهیونگ اینطوری شده...مخصوصا سوجون که نزدیک ترین دوستش بود....
_هی سوجون
سوجون:چیه؟!
_چطور شده که داره اینطوری رفتار میکنه....
سوجون:نمیدونم...خیلی عجیبه..ازش باید بپرسم.منم نمیدونم....
تهیونگ:خب دیگه فوتبال بازی نکن....تو دختری...
یونا:شاید این بهتر باشه...بهت گوش میدم
تهیونگ:خوبه...حالا بشین و نگاه کن و یه چشمک زد
یونا ناخواسته لبخندی زد و به فوتبال بازی کردن پسرای کلاس نگاه کرد.....
شب سوجون رفت پیش تهیونگ .یعنی امشب باهم رفتن کافه و کلاب.....خب طبیعی بود اون دوتا از بچگی بهترین دوستا بودن و پدر سوجون پزشک بود و اونا هم ثروتمند بودن.....رفتن کلاب و حالا سوجون قصد داشت از تهیونگ بپرسه....
ادامه دارد
ولی مادرش هنوز خونه نیومده بود .متونجه شد که اضافه کاره امشب هم....اینجور وقتا آرزو میکرد کاش اونا هم مثل خانواده تهیونگ ثروتمند بودن....لبخند تلخی زد و خوابید.
فردا صبح:
زنگ اول امروز ادبیات کره ای داشتن و معلمی که هیچکسی نبود که با جون و دل بهش گوش بده.....بعد از اون هم همه لباس های ورزشیشونو پوشیدن و رفتن پایین زنگ ورزش.....
تهیونگ واقعا عالی به نظر میرسید.....به پیشنهاد هونجان قرار شد یونا هم با تیم پسرا فوتبال بازی کنه. و اونم قبول کرد ولی دروازه وایساد....خب زمان بچگی هاش هم همینطور بود.حالا دخترا تنیس و پسرا هم فوتبال بازی میکردن ولی یونا استثنا بود...
شروع کردن و تهیونگ یه شوت به سمت دروازه کرد و تصادفی توپ محکم به صورت یونا خورد و بینی اش دچار خونریزی شد.....
_یونا.....
یونا:آیی....خیلی درد گرفته
هونجان:داره خون میاد....
یونا:من الان میام....
و رفت تا بشورتش....
چن دقیقه بعد تهیونگ هم رفت.
تهیونگ:بیا بگیرش....
یه دستمال پارچه ای بود که مال خودش بود...
یونا:نمیخوام....
تهیونگ:من از این کارا واسه هر کسی نمیکنم..بگیرش.اونم تصادفی بود...
یونا:چیه خب..زدی تو دماغم..میخوای قبول کنم؟!
تهیونگ:خدایا....همه برا من غش میکنن تو مدرسه و میخوان بهشون توجه کنم...بعد تو...رفتارات کپی خودمه...پس منم بهت گوش نمیدم....و ببخشید هر چند اتفاقی بود...
یونا:چی؟!!!
و تهیونگ با دستمالش بینی یونا رو تمیز کرد تا خونش بند بیاد و بعد بغلش کرد و با هم رفتن بیرون..
همه تعجب کرده بودن از اینکه چطور اون تهیونگ اینطوری شده...مخصوصا سوجون که نزدیک ترین دوستش بود....
_هی سوجون
سوجون:چیه؟!
_چطور شده که داره اینطوری رفتار میکنه....
سوجون:نمیدونم...خیلی عجیبه..ازش باید بپرسم.منم نمیدونم....
تهیونگ:خب دیگه فوتبال بازی نکن....تو دختری...
یونا:شاید این بهتر باشه...بهت گوش میدم
تهیونگ:خوبه...حالا بشین و نگاه کن و یه چشمک زد
یونا ناخواسته لبخندی زد و به فوتبال بازی کردن پسرای کلاس نگاه کرد.....
شب سوجون رفت پیش تهیونگ .یعنی امشب باهم رفتن کافه و کلاب.....خب طبیعی بود اون دوتا از بچگی بهترین دوستا بودن و پدر سوجون پزشک بود و اونا هم ثروتمند بودن.....رفتن کلاب و حالا سوجون قصد داشت از تهیونگ بپرسه....
ادامه دارد
۱.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.