چشمها حس دروغی را تعارف میکنند

چشم‌ها حس ِدروغی را تعارف می‌کنند
تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف می‌کنند

عشق نامش نیست، این بازی بی‌شرمانه‌ای‌ست
شرم بر آن‌ها که در بازی، تخلّف می‌کنند

چشم تا وا می‌شود، دل ساده می‌ریزد فرو
قصر ِبی دروازه را راحت تصرّف می‌کنند

ناگهان آن‌ها که اظهار ِارادت کرده‌اند
می‌روند و ساده اظهار ِتأسف می‌کنند

شعر برمی‌خیزد آنجایی که در ما حرف‌ها
برنمی‌خیزند و احساس ِتکلّف می‌کنند

عاقبت دستانمان رو می‌شود با شعرها
مثل ِچشمانی که بعد از گریه‌ها پُف می‌کنند
دیدگاه ها (۳)

شاید تو......سکوت میان کلامم باشی!!دیده نمیشویاما من تو را ا...

تــــنــــهـــا کـسـی کـه مـی خــواهـم دل بــه دلـَـش بـدهـم...

رفته تصویرت ولی با من صدایت مانده‌استمثل لک قاب بر دیوار جای...

چشمت افسونگر دلهاست به افسانه قسمباده در چنگ تو رسواست به پی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط