پادشاهان اساطیری
#پادشاهان_اساطیری
ضحاک__پیشدادیان
ضحاک که از کشور خارج شده بود، کاخ و شبستان گنج خود را به کندرو سپرده بود و کندرو زمانی که وارد کاخ ضحاک شد از دیدن فریدون با آن هیبت که بر تخت پادشاهی تکیه زده و دختران جمشید در کنارش نشسته اند در شگفت ماند اما بدون این توجه ا چاپلوسی شروع ستایش فریدون کرد و سحرگاه کندرو سوار بر اسب به سمت ضحاک رفت و شرح ماجرا داد ضحاک تا این سخن را شنید برآشفت و سپاهی بزرگ از جنگجویان و نره دیوان به سمت بغداد آمدند و از آن سو سپاه فریدون خبر از حمله ضحاک داد مردم که از ستم ضحاک دل پری داشتند به کمک سپاه فریدون رفتند.
آسمان شهر از تیرهایی که می بارید سیاه شد سپاه ضحاک در برابر سپاه فریدون و مردم متوقف شد و ضحاک از رشک به سمت کاخ رفت بر بام کاخ رفت و به داخل سرک کشید و بدید که شهرناز را که با هزاران جادو مونس خود کرده بود در حال نفرین اوست ضحاک فهمید که این کار پروردگار است. در این هنگام به خون پری رویان تشنه شد و با خنجر به سمت آن ها حمله کرد و از آن سو فریدون مانند باد خود را به ضحاک رساند و ضربه ای بر سر ضحاک زد که همه چیز در برابر چشمانش تیره و تار شد فریدون خواست ضربه ای دیگر کار را تمام کند که از ایزد پیام آمد. هنوز زمانش فرا نرسیده او را در میان دو کوه به بند بکش تا مرگش فرا رسد
فریدون ضحاک را بست و به سمت مردم رفت از همه خواست تا دیگر از نبرد دست بردارند چون ضحاک در دست او اسیر است و بیش از این خونریزی نکنند بدین ترتیب پادشاهی ضحاک پایان یافت و مردم از ستم او رها گشتند و فریدون هم ضحاک را با خواری بر پشت حیوانی انداخت و با سپاهش از شهر خارج شد. او به تنهایی ضحاک را به کوه دماوند برد و او را در آن جا در غاری مهیب آویخت.
ضحاک__پیشدادیان
ضحاک که از کشور خارج شده بود، کاخ و شبستان گنج خود را به کندرو سپرده بود و کندرو زمانی که وارد کاخ ضحاک شد از دیدن فریدون با آن هیبت که بر تخت پادشاهی تکیه زده و دختران جمشید در کنارش نشسته اند در شگفت ماند اما بدون این توجه ا چاپلوسی شروع ستایش فریدون کرد و سحرگاه کندرو سوار بر اسب به سمت ضحاک رفت و شرح ماجرا داد ضحاک تا این سخن را شنید برآشفت و سپاهی بزرگ از جنگجویان و نره دیوان به سمت بغداد آمدند و از آن سو سپاه فریدون خبر از حمله ضحاک داد مردم که از ستم ضحاک دل پری داشتند به کمک سپاه فریدون رفتند.
آسمان شهر از تیرهایی که می بارید سیاه شد سپاه ضحاک در برابر سپاه فریدون و مردم متوقف شد و ضحاک از رشک به سمت کاخ رفت بر بام کاخ رفت و به داخل سرک کشید و بدید که شهرناز را که با هزاران جادو مونس خود کرده بود در حال نفرین اوست ضحاک فهمید که این کار پروردگار است. در این هنگام به خون پری رویان تشنه شد و با خنجر به سمت آن ها حمله کرد و از آن سو فریدون مانند باد خود را به ضحاک رساند و ضربه ای بر سر ضحاک زد که همه چیز در برابر چشمانش تیره و تار شد فریدون خواست ضربه ای دیگر کار را تمام کند که از ایزد پیام آمد. هنوز زمانش فرا نرسیده او را در میان دو کوه به بند بکش تا مرگش فرا رسد
فریدون ضحاک را بست و به سمت مردم رفت از همه خواست تا دیگر از نبرد دست بردارند چون ضحاک در دست او اسیر است و بیش از این خونریزی نکنند بدین ترتیب پادشاهی ضحاک پایان یافت و مردم از ستم او رها گشتند و فریدون هم ضحاک را با خواری بر پشت حیوانی انداخت و با سپاهش از شهر خارج شد. او به تنهایی ضحاک را به کوه دماوند برد و او را در آن جا در غاری مهیب آویخت.
۷۷.۲k
۳۰ مهر ۱۴۰۰