نام رمان رمان رسوایی جلد دوم رمان کبودی های زیر پوست ش

نام رمان : رمان رسوایی (جلد دوم رمان کبودی های زیر پوست شهر)



به قلم : مهسا موحد


حجم رمان : ۳.۱۵ مگابایت پی دی اف , ۱.۱۳ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱.۱۳ مگابایت نسخه ی جاوا , ۱۹۲ کیلو بایت نسخه ی epub



خلاصه ای از داستان رمان:



گاهی بخشیدن و فراموش کردن بهتر از هر چیزیه.



از یه جایی به بعد باید با گذشتت دست بدی و خداحافظی کنی. باید بری برای ساختن آیندت،



نباید بین گذشته و آینده گیر بیوفتی.

زندگی پر از فراز و نشیبه،پر از بلندی ها و سختی ها! همه ما سختی می کشیم،



همه ما می افتیم و بلند میشیم؛مهم اینه رو پای خودت بلند بشی،نه این که خودت رو گول بزنی!

درد کشیدن هم مثل بقیه چیزها تاریخ انقضا داره.



یه روز که تو خوشبختی غرقی اصلا دردی رو که کشیدی به یاد نمیاری!



آدم باید دنبال چیزی که دوستش داره بره،زندگی خیلی کوتاهه!.



آدم وقتی با سختی ها روبرو میشه تازه شخصیتش ساخته میشه.

باید یاد بگیریم، ما خودمون کسی رو که دوستش داریم رو انتخاب نمی کنیم.



تو یه لحظه اتفاق می افته،هر چه قدر هم که اشتباه باشه اتفاق می افته!



و ما مجبور میشیم به دلمون گوش بدیم.

عاشق شده ام بر تو

تدبیر چه فرمایی؟

از راه صلاح آیم؟

یا از در رسوایی؟





فرمت رمان:pdf,apk,java,epub

جعبه دانلود گزارش خرابی
دانلود رمان با فرمت pdf
دانلود رمان با فرمت apk
دانلود رمان با فرمت java
دانلود رمان با فرمت jad
دانلود رمان با فرمت جاوا (پرنیان)
دانلود رمان با برمت epub
صفحه ی اول رمان:

با صدای بچگانه ش به خودم اومدم،لبخندی به روش پاشیدم:جانِ دایی؟
ریز خندید،چقدر شبیه مادرش می خندید،همون خنده های دل فریبش
– چرا دستات زخم شده دایی؟
پشت بند حرفش به زخم هام دست کشیدو آهسته گفت:چقدر نرمن!
دست هام رو پس کشیدم: امم خب زخم شده دیگه
خودش رو به من چسپوند آهسته زمزمه کرد: بازیگوشی کردی مامان با چاقو بریده؟
با تعجب نگاهش کردم،عجب بچه ای بود ، الحق که دختر آویساست
نیش خندی زدم :نه من مادر ندارم دایی جون.
با اخم از من جدا شد ، لب زد: چه بد!!پس کی ببرتت حموم؟!

پس کی برات خوراکی های خوشمزه و عروسک های خوجمل بخره!؟
یک آن دوباره نگام کرد:بابایی چی؟ داری؟
لبخند تلخی زدم:نه!
: کجان؟ رفتن بهشت؟
-اوهوم.
دستی نوازشگرانه به گونه‌ ام کشید:نگران نباش برمیگردن…
بغلش کردم:نه دایی جون! هر کی رفت بهشت دیگه بر نمیگرده
-چه بد!
همزمان در اتاق باز شد و نیوا توی چهارچوب در ظاهر شد ،

به سمتم اومد دست هاش رو به سمت آوینا باز کرد:بیا عزیزم دایی رو اذیت نکن
آوینا از من جدا شد،آهسته آهسته به آغوش نیوا رفت.
به صندلیم تکیه کردم:چیکارش داری نشسته بود بچه!‌
نیوا دستی نوازشگرانه به موهای طلایی دخترک کشید: نه دیگه ما باید بریم ،

فقط اومده بودیم یه سر بهتون بزنیم ،

راستی از طرف من از آقای روزبه معذرت خواهی کن که به مهمونی دیروز نیومدیم.
سر تکان دادم:بودید حالا! سه ساعت نیست اومدید!
نیوا با همون لبخند مهربونش گفت:نه داداش خیلی کار دارم ، الاناست که آوید از سرکار بیاد!
از جام بلند شدم:پس تا دم در بدرقه‌تون می کنم.
نیوا کیفش رو برداشت:راحت باش ، ما خودمون میریم.
به سمت در راه افتادم ، نیوا هم که دید به حرفش اهمیتی ندادم جلو تر راه افتاد ، ناگهان ایستادم:نیوا!
برگشت سمتم با تعجب نگاهم کرد:جانم؟!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم:غیر تو و آوید کی میدونه من زنده‌ام؟!
نیوا بازدمش را خارج کرد:اگه منظورت از کسی ریماست ، نه نمیدونه ، هنوز نگفتم!
چند ثانیه ثابت نگاهش کردم. سپس آروم لب زدم:قبر من کجاست؟!
نیوا با تمسخر تک خنده ای کرد ؛ دلیلش رو نفهمیدم.
-بهشت زهرا قطعه…..
نیش خندی زدم:عجب جایی
رمان رسوایی از مهسا موحد
http://fazkhone.blog.ir/1395/10/17/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B3%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D9%87%D8%B3%D8%A7-%D9%85%D9%88%D8%AD%D8%AF
دیدگاه ها (۳)

http://fazkhone.blog.ir

http

عکس نوشته انگلیسیhttp://fazkhone.blog.ir/1395/10/17/%D8%B9%D...

عکس نوشته انگلیسیhttp://fazkhone.blog.ir/1395/10/17/%D8%B9%D...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط