عشق در سایه سلطنت پارت 293
هر دو از وسط جمعیت حرکت کردیم و اونا با احترام تعظیم میکردن..جلوی تخت تهیونگ وایستادیم..
تهیونگ دستم رو رها کرد و رفت روبروم..
پاپ کمی اونورتر سخنرانی میکرد که از استرس هیچ چیزش رو متوجه نشدم..
تهیونگ سمت دختر خدمتکاری رفت که سینی در دست داشت..
پاپ : لطفا زانو بزنین بانو
اروم زانو زدم
تهیونگ از داخل سینی تاج طلایی شیکی رو در دست گرفت و اومد بالای سرم
تهیونگ: من... پادشاه انگلستان تهیونگ.. از این پس بانو
مری همسرم رو به عنوان ملکه انگلستان منصوب میکنم...
و تاج طلایی رو روی سرم گذاشت..چشمام رو بستم..همه دست زدن...
همه یک صدا : زنده باد ملکه...
چشمام رو باز کردم تهیونگ دستاش رو با لبخند سمتم گرفت..
اروم دست توی دستش گذاشتم..کمک کرد بلند شم..
نزدیک هم وایستاده بودیم و با لبخند به هم نگاه میکردیم..
خیلی ذوق زده بودم و دستام از هیجان سرده سرد بود..
تهیونگ اروم و با عشق و کوتاه ل*بام رو بو*سید..
پیشو*نیش رو به پیشو*نیم چسبو*ند و گفت
تهیونگ: ملکه قلب من...
همه دست زدن و یک صدا گفتن: زنده باد ملکه.. ملکه سلامت باشند..
تهیونگ دستم رو گرفت و دوتایی کنار هم و رو به جمعیت وایستادیم..دست زدن و گلهای پرپر شده روی سرمون ریخته شده..لبخند شادی زدم..همه خوشحال به نظر میرسیدن..
گفتن: زنده باد پادشاه.. زنده باد ملکه.. ملکه و پادشاه به سلامت باشن...
ریز و هیجان زده خندیدم و به تهیونگ نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد..
تهیونگ اروم منو عقب آورد و رو تخت کنار تخت خودش نشوند..جایگاه ملکه...خودشم روی تختش نشست و دستم رو گرفت..همه خوشحال به نظر میرسیدن و من غرق در هیاهو و
شوق و ذوق خودم و بقیه و گلهای پرپر شده بودم..
و من ملکه شدم...
نه فقط ملکه یه کشور.. بلکه ملکه قلب یه مرد که دیوانه وار دوسش داشتم...ملکه یه کشور شدن مهم نیست..
ملکه قلب آدما شدنه که مهمه که خوشبختی رو به ارمغان میاره...
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.