آنه

آنه
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشم هایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات
از تنهایی معصومانه دست هایت…

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی‌ات
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود…؟

آنه
اکنون آمده ام تا دست هایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
و اینک آن شکفتن و سبز شدن
در انتظار توست… در انتظار توست….
دیدگاه ها (۱)

یکی رو میارن بخش روان ،واسه اینکه ده بار خودکشی کرده..دوتا ا...

بیا اگر عشق را در جایی ندیدی و در هیچ آدمی پیدایش نکردی به ...

heart #

فردا که بیدار که میشی نگو حالا بذار یه امروزو استراحت کنم. پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط