حکایت آن مرد راشنیده ای که نزدطبیب رفت واز غم بزرگی که در
حکایت آن مرد راشنیده ای که نزدطبیب رفت واز غم بزرگی که دردل داشت گفت
طبیب گفت:به میدان شهر برو،آنجا دلقکی هست، آنقدر می خنداندت تاغمت ازیادبرود
مرد لبخندی زد و گفت:من همان دلقکم
توی دنیا ادمایی هستن که خیلی ناراحتن...
یه غم خیلی بززگ توی دلشون دارن...
ولی بجای اینکه بشینن یجا و هی غصه و حصرت بخورن...
شروع میکنن به خندیدن...
غیر از خودشون که مبخندن بقیه رو هم میخندونن...
این ادما کم ندارن... دیوونه نیستن نه... فقط و فقط ضعیف نیستن...
این جور ادما قوی ان میریزن تو خودشون و همیشه خوشحالن...
ولی دلشون کوچیکه و باهر حرفی زودی میکشنه... فکر نکنین چون هیچ وقت نمیگن ناراحتن و از چیزی که میگین ناراحت نمیشن...
چرا میشن ولی نمیگن...
نمبگن چون فهمیدن که گفتن هبچ فایده ای نداره...
#shadi
طبیب گفت:به میدان شهر برو،آنجا دلقکی هست، آنقدر می خنداندت تاغمت ازیادبرود
مرد لبخندی زد و گفت:من همان دلقکم
توی دنیا ادمایی هستن که خیلی ناراحتن...
یه غم خیلی بززگ توی دلشون دارن...
ولی بجای اینکه بشینن یجا و هی غصه و حصرت بخورن...
شروع میکنن به خندیدن...
غیر از خودشون که مبخندن بقیه رو هم میخندونن...
این ادما کم ندارن... دیوونه نیستن نه... فقط و فقط ضعیف نیستن...
این جور ادما قوی ان میریزن تو خودشون و همیشه خوشحالن...
ولی دلشون کوچیکه و باهر حرفی زودی میکشنه... فکر نکنین چون هیچ وقت نمیگن ناراحتن و از چیزی که میگین ناراحت نمیشن...
چرا میشن ولی نمیگن...
نمبگن چون فهمیدن که گفتن هبچ فایده ای نداره...
#shadi
۴.۲k
۲۲ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.