صبح که به این حوالی رسید به تو اندیشیدم

صبح که به این حوالی رسید به تو اندیشیدم .
برای کبوترهای سفید همسایه مشتی گندم ریختم و به
تو اندیشیدم ؛
گلدان های تشنه لب ایوان را سیراب کردم و به
تو اندیشیدم ؛
خورده های نان خشک را از زیر پای رهگذران جمع کردم و به
تو اندیشیدم ؛
دانه های برنج را که در آب خیساندم به
تو اندیشیدم ؛
پشت پنجره ایستادم
باد وزید و باران بارید و من به
تو اندیشیدم .
دفترم را باز کردم ؛ شعری نوشتم و به
تو اندیشیدم ؛
سکوت شب همه جا را فراگرفت و
خواب که از چشم هایم بیرون زد من به
تو اندیشیدم
میبینی ؟!
من در تمام لحظات زندگانی به
تو اندیشیدم ...

👤 سعیده سناوندی
دیدگاه ها (۱۰)

برایم مهم نیستاز بیرون چگونه به نظر می آیمکسانی که درونم را ...

🌸در این شبهای زیبای بهار💫‍ الهی 🙏🌸كه همه با آرامش💫شب به صبح ...

ساعتم را جلو می کشم شاید کمی به آمدنت نزدیک تر شوم ...آدم اس...

نو بهار است در آن کوشکه خوشدل باشی#حافظ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط