از زمین و زمان میگفت
از زمین و زمان میگفت
یهو ساکت شد
رفت تو فکر
گفتم چیشد بزرگوار؟عاشقی؟
انگار نفهمید چی گفتم سرشو بلند کرد گفت:هان؟!
گفتم:هیچی عاشقی؟چیشد یهو؟
گفت:ببند دهنتو عاشقی چیه؟
مگه جانان و نمیبینی عین دسته ی گل تکیه داده به درخت بید مجنونه کنار دیوار!
برگشتم به بید مجبون که نگاه کردم کسی نبود میدونستم بازم توهم زده
این جانان داستانی داشت
همون دلبرده ی شیرینه بررگوار بود که بساطشو جمع کرد و با این همه عاشقی بزرگوار و ول کرد و رفت.
ولی خب،اون هنوزم عاشقه.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جوری متکارو بغل کرده بود و گوشه دیوار چمبره زده بود که
مجبور شدم بگم چیشده باز بزرگوار؟
گفت:هیچی روی این متکا میخوابید بوی اونو میده
و اینکه نمیخوام حرف بزنم فقط فعلا میخوام از این بو تنفس کنم
کوتاه ترین مکالممون بود ولی بازم عین همیشه بو دلتنگی میداد حرفای مزخرفش.
#یاسمین_سندگل
بیسْیکمِتیر
#بی_ژانر
یهو ساکت شد
رفت تو فکر
گفتم چیشد بزرگوار؟عاشقی؟
انگار نفهمید چی گفتم سرشو بلند کرد گفت:هان؟!
گفتم:هیچی عاشقی؟چیشد یهو؟
گفت:ببند دهنتو عاشقی چیه؟
مگه جانان و نمیبینی عین دسته ی گل تکیه داده به درخت بید مجنونه کنار دیوار!
برگشتم به بید مجبون که نگاه کردم کسی نبود میدونستم بازم توهم زده
این جانان داستانی داشت
همون دلبرده ی شیرینه بررگوار بود که بساطشو جمع کرد و با این همه عاشقی بزرگوار و ول کرد و رفت.
ولی خب،اون هنوزم عاشقه.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جوری متکارو بغل کرده بود و گوشه دیوار چمبره زده بود که
مجبور شدم بگم چیشده باز بزرگوار؟
گفت:هیچی روی این متکا میخوابید بوی اونو میده
و اینکه نمیخوام حرف بزنم فقط فعلا میخوام از این بو تنفس کنم
کوتاه ترین مکالممون بود ولی بازم عین همیشه بو دلتنگی میداد حرفای مزخرفش.
#یاسمین_سندگل
بیسْیکمِتیر
#بی_ژانر
۱۱.۹k
۲۱ تیر ۱۴۰۱