یکی از شب ها داخل قبر مشغول عبادت بودم.
یکی از شبها داخل قبر مشغول عبادت بودم.
یکباره از حال خود بی خود شدم
من نوری را دیدم که به طرفم آمد!
پاهایم لرزیـد..
من انتظـار این شب را میکشیـدم..
لذا سـلام کردم
با مولایم کمی صحبت کردم
بعد هم از آقا پیـروزی رزمندگان را خواستم ؛ زیرا بیشتـر دوستان ما شهیـد شده بودند..
در این هنگـام آقا چیـزی به من نشـان داد و گفت: « انشاءالله پیـروز میشویـد »
در آن لحظه من از حال رفتم
وقتی به هوش آمدم دیگر نوری نبود
همـهجا تاریک بود!
در آن عملیـات ما پیـروز شدیم..!
#وصال ، #شهیدقاسمبرارنژاد #خاکیان_خدایی
#هنر_عکاسی #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #wallpaper
یکی از شبها داخل قبر مشغول عبادت بودم.
یکباره از حال خود بی خود شدم
من نوری را دیدم که به طرفم آمد!
پاهایم لرزیـد..
من انتظـار این شب را میکشیـدم..
لذا سـلام کردم
با مولایم کمی صحبت کردم
بعد هم از آقا پیـروزی رزمندگان را خواستم ؛ زیرا بیشتـر دوستان ما شهیـد شده بودند..
در این هنگـام آقا چیـزی به من نشـان داد و گفت: « انشاءالله پیـروز میشویـد »
در آن لحظه من از حال رفتم
وقتی به هوش آمدم دیگر نوری نبود
همـهجا تاریک بود!
در آن عملیـات ما پیـروز شدیم..!
#وصال ، #شهیدقاسمبرارنژاد #خاکیان_خدایی
#هنر_عکاسی #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #wallpaper
۴.۸k
۱۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.