یکی از این خواستگارها اسمش سعید بود

یکی از این خواستگارها، اسمش سعید بود...
ظاهراً سعید شرایط خوبی داشت و مورد پسند خانواده ی غزل هم قرار گرفته بود...
یه روز که رفته بودیم بیرون، غزل گفت یه همچین موردی هست و خیلی هم سیریش هستن!
چیکار کنم علی؟! من نمیتونم قبول کنم!
در حالیکه دلم پر از دلشوره بود و قلبم پر از درد، و در حالیکه ته دلم جوابم نه بود اما...
زبونم چیز دیگه ای میگفت...
به غزل گفتم با این چیزایی که تو گفتی، سعید شرایط خوبی داره، خودتم میدونی که وضعیت من، هیچ تغییری نکرده... نمیتونم مانع خوشبختی تو بشم! :'(
حالا بذار بیشتر آشنا بشید شاید...
خودمم میدونستم که دارم چرت و پرت میگم اما انتظار داشتم غزل، این چرندیات منو قبول کنه!
اون روز با ناراحتی زیاد گذشت...
بازم شرایط دفعه ی قبل رو داشتیم، با این تفاوت که اینبار، پای نفر سومی هم در میون بود...
یه روز غزل زنگ زد و گفت که فردا سعید قراره بیاد با هم بریم بیرون!!!
نمیدونستم چی بگم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
مث این بود که زنت بهت زنگ بزنه بگه میخوام فردا با یه مرد غریبه برم بیرون... خییییییلی حس بدی بود...
هرچی بگم کم گفتم!
با ناراحتی زیاد...
فقط گفتم باشه... مواظب خودت باش...
واسه یه عاشق، مواظب خودت باش ینی خییییییلی دوستت دارمااااا...
ینی زندگیمی...
ینی مواظب قلبم باش :'(
اون روز، نه دانشگاه رفتم نه شرکت...
مث آدمایی که آوار زندگی رو سرشون خراب شده، ساکت و داغون نشسته بودم توو خونه ومنتظر بودم که صدای در خونه غزل اینا بیاد و...
بغضم بترکه!
دیدگاه ها (۱۳)

برداشتتون از این تصویر؟!

شب خوش

جستجوی مودبانه‌ی یک مادربزرگ در اینترنت ، که با « لطفا » شرو...

ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﺟﺪﺍﻝ ﺟﺪﺍﻝ ﻣﯿﺎﻥ “ ﺩﻟﺘﻨﮕے” ﻭ “ ﻏﺮﻭﺭ” ﺍﺳﺖ !ﻭقتے “ﺩل...

فراتر از مدرسه

پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط