چقدر عجیب است حس تلخ باخت در واپسین لحظات جشن پیروزی

چقدر عجیب است حس تلخ باخت در واپسین لحظات جشن پیروزی...
چقدر گنگ است لحظه ای که ببینی جز خاکستر ته مانده خود چیزی برایت نمانده...
حس بی حسی ته مانده مخزن احساست باشد
و کوچه پس کوچه های تاریک شهر تنها راه روشن پیش رو ...
نه دستی ،نه شانه ای ، نه آغوشی و نه حتی نگاهی در انتظارت نباشد...
راستی اینها میگذرند مگر نه ...؟؟؟
خودت گفتی . . .
یادت نیست . . .
زیر این یکی قولت نزن لطفا . . .
بهشان بگو بگذرند . . .
آخر نمی دانی در آستانه نو شدن همه چیز پرپر شدن چقدر خجالت آور است
میخواهم دست خودم را بگیرم و بلند کنم
برای خودم یک بستنی بخرم
به خودم بگویم یک وقت غصه نخوری دلکم من پشتت هستم
هر کسی آمد و رفت من که تنهایت نگذاشتم . . .
گذاشتم ؟ ؟ ؟
دیگر قول میدهم مراقبت باشم
خودم هم بازیت میشوم
خودم برایت قصه میخوانم
خودم . . .
میدانی من شاید شکستنی باشم
اما شکست نمیخورم . . .

#بهار
دیدگاه ها (۱)

دلم برای مداد سفید میسوزد . . . پیر شدم آخر نفهمیدم کاربرد ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط