در صفین نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله کمان جبه
در صفین نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله کمان جبهه دوست رهاشد و خود را به عرصه نبرد رساند.
جزعلی، هیچکس، نه ازجبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمی دانست که این نوجوان نقاب برچهره کیست.
آنان که ازچشم سن و سال را میسنجیدند، گفتند که بین دوازده تاچهارده سال.
آنان که از هیکل و جثه پی به سن و سال می بردند، گفتند که حدود هفده سال.
آنان که از چیستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس میزدند، گفتند قریب بیست سال.
آن نوجوان نقاب زده همه رابه اشتباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه کار، به دور میدان چرخ میخورد و مبارز میطلبید.
چیستی و چالاکی نوجوان، حکمی میکرد و شهامت و صلابتش حکمی دیگر،
و این بود که هیچکس از جبهه مخالف پا پیش نمیگذاشت.
معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز.
ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند دون شان من است جنگ تن به تن بااین یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانه ام را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد.
جوان ابوشعثا در دم با شمشیر نوجوان به دونیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست.دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد.دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیداکند، جنازه اش در کنار جنازه بادر قرار گرفت.
وجوان سوم و چهارم و پنجم...
ووقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز، وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست.
و این آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آوردکه به معاویه گفت: تکه تکه اش میکنم و به اندازه داغ هفت جوان بردل پدر این سوار، داغ مینشانم.
و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته وتوانی صدچندان خود را به عرصه نبرد رساند.
دست سوار اماانگار تازه، گرم شده بود. چون شیری که روباه را به بازی میگیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچکس نفهمید چه آنی سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند.
وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست آنچنانکه هرچه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچکس به میدان نیامد. و آنچنانکه حتی هیچکس جرات جمع کردن جنازه های آل ابوشعثا را به خود راه نداد.
و نوجوان فاتح شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت. و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانی اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این عباس علی است، ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال 13 نگذاشته است و هنوز مو بر چهره اش نروییده است.
جزعلی، هیچکس، نه ازجبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمی دانست که این نوجوان نقاب برچهره کیست.
آنان که ازچشم سن و سال را میسنجیدند، گفتند که بین دوازده تاچهارده سال.
آنان که از هیکل و جثه پی به سن و سال می بردند، گفتند که حدود هفده سال.
آنان که از چیستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس میزدند، گفتند قریب بیست سال.
آن نوجوان نقاب زده همه رابه اشتباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه کار، به دور میدان چرخ میخورد و مبارز میطلبید.
چیستی و چالاکی نوجوان، حکمی میکرد و شهامت و صلابتش حکمی دیگر،
و این بود که هیچکس از جبهه مخالف پا پیش نمیگذاشت.
معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز.
ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند دون شان من است جنگ تن به تن بااین یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانه ام را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد.
جوان ابوشعثا در دم با شمشیر نوجوان به دونیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست.دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد.دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیداکند، جنازه اش در کنار جنازه بادر قرار گرفت.
وجوان سوم و چهارم و پنجم...
ووقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز، وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست.
و این آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آوردکه به معاویه گفت: تکه تکه اش میکنم و به اندازه داغ هفت جوان بردل پدر این سوار، داغ مینشانم.
و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته وتوانی صدچندان خود را به عرصه نبرد رساند.
دست سوار اماانگار تازه، گرم شده بود. چون شیری که روباه را به بازی میگیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچکس نفهمید چه آنی سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند.
وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست آنچنانکه هرچه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچکس به میدان نیامد. و آنچنانکه حتی هیچکس جرات جمع کردن جنازه های آل ابوشعثا را به خود راه نداد.
و نوجوان فاتح شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت. و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانی اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این عباس علی است، ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال 13 نگذاشته است و هنوز مو بر چهره اش نروییده است.
۶۵۰
۱۸ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.