دی ماهِ تبریز بود و هوا سرد اما من هوای شهریور اهواز را م
دی ماهِ تبریز بود و هوا سرد اما من هوای شهریور اهواز را می خواستم!
کریستال های برف روی سرمان می بارید!
هر دویمان روی جدول های زرد رنگ کنار خیابان نشسته بودیم و به گذر ماشین ها نگاه می کردیم.
چند باری در همایش های بزرگ دیده بودمش که سخنرانی می کرد!
مردی بود قد بلند با صورتی گندمی رنگ،هیکلی تنومند و ورزیده و چشم های عسلی!
ته ریشی که داشت،جذابش می کرد!
همه از احترام و شخصیت بزرگش حرف می زدند.
واقعا هم فرد با شخصیتی بود!
اما او خودش را بیشتر میان مردم عادی تنها می گذاشت!
او خودِ واقعی اش بود!
همیشه ی همیشه!
سکوت کرده بودیم!
پاکت سیگاری از جیب کت چرمی اش درآورد و نخی بیرون کشید!
۳۳ سال بیشتر نداشت اما پر از درد بود و غم داشت!
شروع کرد به سیگار کشیدن و از غم هایش گفت!
از غم مریضی مادرش!
از غم نبودِ عشقش!
از غمِ...!
گفت و درد هایش را به هوا دود کرد!
دستی به موهای مشکی و شانه کشیده اش کشید و ادامه داد:
-می گذره...فراموش می کنیم
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم!
پالتوی پشمی ام را بیشتر به خودم چسباندم.
چهره اش هنوز هم پر از درد بود!
ته سیگارش را روی زمین انداخت و با پایش له کرد.
برف ها را از روی شانه هایش کنار زد.
با پایش روی زمین ضرب گرفت و آهنگی زیر لب خواند:
...میشه پرنده باشی...
...اما رها نباشی...
...میشه دلت بگیره...
...اسیر غصه ها شی...
استاد دانشگاه خنده رویی بود اما کسی نمی دانست درونش پر از غم و اندوه است!
کسی نمی دانست وقتی از زندگی حرف می زند و نصیحت می کند،دارد از تجربه های خودش می گوید!
هنوز که هنوز است هم هیچکس نفهمیده است آن مرد مملؤ از درد بود!
...
#عسل_عوض_زاده
کریستال های برف روی سرمان می بارید!
هر دویمان روی جدول های زرد رنگ کنار خیابان نشسته بودیم و به گذر ماشین ها نگاه می کردیم.
چند باری در همایش های بزرگ دیده بودمش که سخنرانی می کرد!
مردی بود قد بلند با صورتی گندمی رنگ،هیکلی تنومند و ورزیده و چشم های عسلی!
ته ریشی که داشت،جذابش می کرد!
همه از احترام و شخصیت بزرگش حرف می زدند.
واقعا هم فرد با شخصیتی بود!
اما او خودش را بیشتر میان مردم عادی تنها می گذاشت!
او خودِ واقعی اش بود!
همیشه ی همیشه!
سکوت کرده بودیم!
پاکت سیگاری از جیب کت چرمی اش درآورد و نخی بیرون کشید!
۳۳ سال بیشتر نداشت اما پر از درد بود و غم داشت!
شروع کرد به سیگار کشیدن و از غم هایش گفت!
از غم مریضی مادرش!
از غم نبودِ عشقش!
از غمِ...!
گفت و درد هایش را به هوا دود کرد!
دستی به موهای مشکی و شانه کشیده اش کشید و ادامه داد:
-می گذره...فراموش می کنیم
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم!
پالتوی پشمی ام را بیشتر به خودم چسباندم.
چهره اش هنوز هم پر از درد بود!
ته سیگارش را روی زمین انداخت و با پایش له کرد.
برف ها را از روی شانه هایش کنار زد.
با پایش روی زمین ضرب گرفت و آهنگی زیر لب خواند:
...میشه پرنده باشی...
...اما رها نباشی...
...میشه دلت بگیره...
...اسیر غصه ها شی...
استاد دانشگاه خنده رویی بود اما کسی نمی دانست درونش پر از غم و اندوه است!
کسی نمی دانست وقتی از زندگی حرف می زند و نصیحت می کند،دارد از تجربه های خودش می گوید!
هنوز که هنوز است هم هیچکس نفهمیده است آن مرد مملؤ از درد بود!
...
#عسل_عوض_زاده
۵.۷k
۱۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.