من چادر بر سر دارم و تو چفیه بر شانه

‌من چادر بر سر دارم و تو چفیه بر شانه...
وچه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر...
از سپیدی چفیه تو تا سیاهی چادر من
جاده ای است به سرخی خون
جاده ای که عفت مرا وامدار غیرت تو می کند غیرتت اگر نبود چادرم کجای این زمانه بود؟!

تو که چفیه بر شانه می اندازی من چادرم را محکم تر می گیرم، نکند چادرم شرمنده چفیه ات شود
نکند یادم برود ️که دست از جانت کشیدی تا دست نامحرمی به چادر من نرسد
نکند یادم برود که چشم بر آرزو هایت بستی تا چشم آلوده به هوسی حتی خیال جسارت به دختران سرزمینت را هم نکند.

نه من یادم نمی رود،یادم نمی رود ‼️
که سرخی خونت را به سیاهی چادر من به امانت داده ای
اگر چفیه تو سجاده آسمانیت شده پس چادر من هم می تواند بال آسمانی من شود...

چفیه ات را بر شانه هایت بیانداز،سربند یا فاطمه ات را بر سر ببند دل به جاده آسمانیت بزن که دوباره می خواهند چادر از سر دختران فاطمه بکشند دوباره می خواهند میراث مادرت را به تاراج ببرند..
دل به جاده بزن که سیاهی چادر من در گروی سپیدی چفیه توست برادرم...

️کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است
دیدگاه ها (۳)

سحـرروزنهم شـدویارنیامـداز غصہ دلــم خوڹ شدودلدارنیامـدیادِن...

پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما اسیب نرسید.#لبیک_یا...

هههههههههههههههههرفیقم کجایی دقیقا کجاییییییی

^-^

برخیز و بزن چنگ به گیتار دوبارهگلبوسه به رخساره ی هر تار دوب...

♥️♥️خواهرم استعمار قبل از هر چیز از سیاهی چادر تو می ترسد تا...

داستان زیبا و آموزنده ساده زیستی حضرت زهرا سلام الله

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط