نگاهم به انتهای خیابان بود.
نگاهم به انتهای خیابان بود.
به چهرههای بهت زدهای که
در دو سمت خیابان،
در اندیشه رفتنی دیگر بودند...
و سکوتی که با هیچ فریادی شکسته نمیشد!
به ردِ پایی که مرا جا گذاشته بود.
به سایهای که هر لحظه در چشمانم
ضعیفتر مینمود!
که گفتم دوستت دارم...
لال بودم و
زبانم دوستت دارم را از بر میخواند
گویا معجزهای بود
به نام عشق...
همه شنیدند
اِلّا تو...
به چهرههای بهت زدهای که
در دو سمت خیابان،
در اندیشه رفتنی دیگر بودند...
و سکوتی که با هیچ فریادی شکسته نمیشد!
به ردِ پایی که مرا جا گذاشته بود.
به سایهای که هر لحظه در چشمانم
ضعیفتر مینمود!
که گفتم دوستت دارم...
لال بودم و
زبانم دوستت دارم را از بر میخواند
گویا معجزهای بود
به نام عشق...
همه شنیدند
اِلّا تو...
۷۶۷
۲۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.