رمان دام شیطان
ناگاه صدای مردی از گلوم درآمد که اینبار با لهجهی ارمنی صحبت میکرد!
طفلک پدرومادرم خیلی ترسیده بودند.
مادرم موندپیشم وبابا
زنگ زدبه آخونده که فامیلیش موسوی بودو براش توضیح دادکه چه اتفاقی افتاده.
آقای موسوی یکسری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالادیگه خودمم خسته شده بودم,گاهی یک درد تو بدنم میپیچید از پام میگرفت ، میومد تو دستم ،بعدش سرم ...همینطور میچرخید همهی وجودم ودرگیر میکرد.
دوباره بیادخداافتادم.
حالا میفهمیدم بیژن باارتباط اجنه مرا جادوکرد و پام رابه این محافل باز کرد حتی باعث شد ناخواسته با اجنه ارتباط برقرار کنم...
ازخودم بدم میومد
تصمیم گرفتم هرطور شده با این ارواح خبیث بجنگم...
آقای موسوی گفته بود قرآن راازش جدانکنه,مدام دعا بخونه و نماز به جا بیاورد.
چندبار سعی کردم وضو بگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت
تامیخواستم آب رو روی دستم بریزم,همون موقع دستام خشک میشد,انگار فلج میشدند
مامان راصدا میزدم تابرام وضو بگیره
روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهر غیب میشد
سجاده خود به خوداز زیرپام کشیده میشد..
حالا میدونستم واقعاً اجنه احاطهام کردند😰😱...
مامان برام غذا میآورد,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه...
انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن...
اما ازهیچکدام این اتفاقات باپدر مادرم حرف نمیزدم,آخه غصه میخوردن.
توهمین روزهابیژن زنگ زدگفت:چی شدی خانم خوشگلم؟چرا احوالی نمیگیری,زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم...
باعصبانیت داد زدم:گورت راگم کن ابلیس, شیطان کثیف...
بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت:خانم کوچولو چه بخوای و چه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان,
توالان همسر یک شیطانی..
وباصدای بلندی شروع کردبخندیدن...
عصبی تر شدم و گفتم:دیگه نمیخوام صدات رابشنوم..
بیژن:جشن دو روز دیگهست,یعنی روز عاشورا,اگه بیای که باآغوش بازمی پذیریمت و اگرنیای من دوستام رامیفرستم پیشت تاجشن بگیرند😈
گفتم:تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن...
امانمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم..
امروز روزتاسوع بود و علیرغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم😔
امابابا رافرستادم اداره ی آگاهی وموضوع تهدید بیژن راگفتم که به اطلاع آنها برساند
قرارشداگر باهام دوباره تماس گرفت,اونها رو درجریان بگذارم,امامن اصلاً تمایلی بصحبت کردن بااین ابلیس آدم نما نداشتم,هرچه آدرس ازبیژن داشتم دراختیار آنها گذاشتم
وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زدجواب ندهم.
از دم غروب ۱۳ تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم...
#ادامه_دارد
طفلک پدرومادرم خیلی ترسیده بودند.
مادرم موندپیشم وبابا
زنگ زدبه آخونده که فامیلیش موسوی بودو براش توضیح دادکه چه اتفاقی افتاده.
آقای موسوی یکسری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالادیگه خودمم خسته شده بودم,گاهی یک درد تو بدنم میپیچید از پام میگرفت ، میومد تو دستم ،بعدش سرم ...همینطور میچرخید همهی وجودم ودرگیر میکرد.
دوباره بیادخداافتادم.
حالا میفهمیدم بیژن باارتباط اجنه مرا جادوکرد و پام رابه این محافل باز کرد حتی باعث شد ناخواسته با اجنه ارتباط برقرار کنم...
ازخودم بدم میومد
تصمیم گرفتم هرطور شده با این ارواح خبیث بجنگم...
آقای موسوی گفته بود قرآن راازش جدانکنه,مدام دعا بخونه و نماز به جا بیاورد.
چندبار سعی کردم وضو بگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت
تامیخواستم آب رو روی دستم بریزم,همون موقع دستام خشک میشد,انگار فلج میشدند
مامان راصدا میزدم تابرام وضو بگیره
روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهر غیب میشد
سجاده خود به خوداز زیرپام کشیده میشد..
حالا میدونستم واقعاً اجنه احاطهام کردند😰😱...
مامان برام غذا میآورد,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه...
انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن...
اما ازهیچکدام این اتفاقات باپدر مادرم حرف نمیزدم,آخه غصه میخوردن.
توهمین روزهابیژن زنگ زدگفت:چی شدی خانم خوشگلم؟چرا احوالی نمیگیری,زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم...
باعصبانیت داد زدم:گورت راگم کن ابلیس, شیطان کثیف...
بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت:خانم کوچولو چه بخوای و چه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان,
توالان همسر یک شیطانی..
وباصدای بلندی شروع کردبخندیدن...
عصبی تر شدم و گفتم:دیگه نمیخوام صدات رابشنوم..
بیژن:جشن دو روز دیگهست,یعنی روز عاشورا,اگه بیای که باآغوش بازمی پذیریمت و اگرنیای من دوستام رامیفرستم پیشت تاجشن بگیرند😈
گفتم:تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن...
امانمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم..
امروز روزتاسوع بود و علیرغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم😔
امابابا رافرستادم اداره ی آگاهی وموضوع تهدید بیژن راگفتم که به اطلاع آنها برساند
قرارشداگر باهام دوباره تماس گرفت,اونها رو درجریان بگذارم,امامن اصلاً تمایلی بصحبت کردن بااین ابلیس آدم نما نداشتم,هرچه آدرس ازبیژن داشتم دراختیار آنها گذاشتم
وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زدجواب ندهم.
از دم غروب ۱۳ تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم...
#ادامه_دارد
۱.۶k
۱۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.