امشب از مستی شعرت جرعه ای سر می کشم

امشب از مستی شعرت جرعه ای سر می کشم
بودنت را در دلم تا مرز باور می کشم
می زنم آتش به جان واژه ها از سوز غم
شعله از شیرازه ی جان تا به دفتر می کشم
مانده ام در این قفس اما به یاد دیدنت
با نگاهم روی هر دیوار یک در می کشم

از سکوت پنجره تا آسمان چشم تو
روز و شب با بال های عشق توپر می کشم

عشق تا افتاد در دل عقل شد صاحب کمال
پای شک از این جدال نابرابر می کشم
گرچه هرگز دل نبستم جز خودت بر هیچکس
دست از این رویای نافرجام آخر می کشم
دیدگاه ها (۱)

چه خبر از دل تو..... نفسش مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد؟یا به...

تـــورا نه عاشقانه نــه عاقلانه و نه حتی عاجزانه... که تورا ...

زمستان است وچشم کوچه از انتظارت ، سپید!پرنده ی مهاجرم !بگو ب...

دلبران، دل میـبرند، اما تـو جانم میـبرےناز را افزوده ، با نا...

عاشقانه های شبنم

بهار و خاکستر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط