عشق یا نفرت (پارت ۲۴)
آنیسا : بکی.. بدون من ادامه بده.. خوب میشم
بکی : آنیسا شورشو در نیار بلند شو دیگه
:به همین سادگی..
دشمنشون داشت حرف میزد که از پشت چاقو بهش خورد و افتاد زمین
آنیسا : سلاااممممم
بکی : بلی؟ جانم؟ تو مگه رو زمین نبودی؟
آنیسا : فکر کردی انقدر بی احتیاطم که همینطوری بدون نقشه بیام؟
بکی : خب.. تو این سن هم جاسوسی هم قاتل .. منم ممکنه همچین فکری به سرم بزنه
آنیسا : حالا.. بیا برگردیم دیگه ساعت ۶ شده .. بعدشم بریم فیلم رمانتیک ببینیم
بکی : هورااا، بزن برییممم
*خلاصه که رسیدن
آنیسا : سلاممم، چه خبرا
دامیان : چند تا ماموریت رفتید؟ خیلی طولش دادیدا
بکی : اینم به جای سلام بود..
آنیسا : خب.. آنیا کوش؟
دامیان : خوابه
بعدش آنیسا رفت در اتاق آنیا رو باز کرد [بچه ها ببینید، رفتن تو ی اتاق با دهم ولی مثل اینه که رفته باشن تو ی خونه کوچیک که چندتا اتاق داره ، پس وقتی گفتم در اتاق و باز کرد یا همچین چیزی گیج نشید ]
آنیا چشماشو باز کرد و آنیسا و بکی رو دید، بعدش دوید و پرید بغلشون : سلامممم
آنیسا : الان تو....
بکی : بدون گرفتن جایی..
هر دوشون با هم : دویدی؟!!
آنیا : اره خب
دامیان : کلا داشت سعی میکرد راه بره تا شما بیاید و بلاخره موفق شد
آنیسا : اها.. خب آنیا بنظرت وقتش نیست؟
آنیا : منظورت چیه؟
بکی : وقتش نیست بهش بگی؟
آنیا : چیو بگم؟
بعدش انیسا و بکی زدن تو سرشون
بکی : احساستو میگم دیگه
آنیا : آها... چی نههههه ا!!! الان نههههه ! من نمیتونم بگم نمیتونممم
دامیان : چیو دقیقا به کی بگی؟
آنیا : چیزه.. چیزه.. یعنی.. اممم... هیچی بابا اینا شورشو در اوردن
آنیسا : بکی ولش کن خودش فردا میگه
بکی : من فردا ماموریت نمیرما!
آنیسا : من نگفتم قراره بریم ماموریت.. حالا هرچی بریم تو اتاقمون «برلینت عاشق » رو ببینیم
بکی : وای یعنی بقیه ش چی میشه؟
دیاکو : سلام
همه : سلام... تو کجا بودی؟
دیاکو : ام.. ی جایی
*خلاصه فردا اون روز
آنیا از خواب بلند شد و گفت : درسته! باید بهش بگم.. ولی اخه چطوری؟
رفت دست و صورتشو شست و صبح بخیر گفت
بکی : آنیا چیزی شده؟ امروز پکری
آنیا : آ.. نه چیزی نیست
بعدش رفت تو اتاقش و شروع کرد به فکر کردن
آنیا : خدایا خودت به دادم برس چطوری بگم..؟
بعد شروع کرد به نامه نوشتن...
آنیا : اههه، نمیشه دست خطم بد جور خرچنگ غورباقه ایه عمرا اینو بتونه بخونه
دوباره شروع کرد به نامه نوشتن و حدود بیست بار دوباره از اول نوشت
آنیا : ایندفعه دیگه قابل خوندنه! .. نه ولش کن بهش نمیدم
بعدش مچالش کرد و انداختش تو سطل اشغال ،دراز کشید رو تخت که یکی در زد
آنیا : بیا تو
دامیان اومد تو و گفت : خوبی؟ کلا داری داد میزنی
آنیا : (گند زدم وای) نه نه.. خوبم.. فقط.. امم... میشه یکم باهات حرف بزنم؟
دامیان : باشه
اینو گفت و رفت نشت رو تخت کنار آنیا...
بکی : آنیسا شورشو در نیار بلند شو دیگه
:به همین سادگی..
دشمنشون داشت حرف میزد که از پشت چاقو بهش خورد و افتاد زمین
آنیسا : سلاااممممم
بکی : بلی؟ جانم؟ تو مگه رو زمین نبودی؟
آنیسا : فکر کردی انقدر بی احتیاطم که همینطوری بدون نقشه بیام؟
بکی : خب.. تو این سن هم جاسوسی هم قاتل .. منم ممکنه همچین فکری به سرم بزنه
آنیسا : حالا.. بیا برگردیم دیگه ساعت ۶ شده .. بعدشم بریم فیلم رمانتیک ببینیم
بکی : هورااا، بزن برییممم
*خلاصه که رسیدن
آنیسا : سلاممم، چه خبرا
دامیان : چند تا ماموریت رفتید؟ خیلی طولش دادیدا
بکی : اینم به جای سلام بود..
آنیسا : خب.. آنیا کوش؟
دامیان : خوابه
بعدش آنیسا رفت در اتاق آنیا رو باز کرد [بچه ها ببینید، رفتن تو ی اتاق با دهم ولی مثل اینه که رفته باشن تو ی خونه کوچیک که چندتا اتاق داره ، پس وقتی گفتم در اتاق و باز کرد یا همچین چیزی گیج نشید ]
آنیا چشماشو باز کرد و آنیسا و بکی رو دید، بعدش دوید و پرید بغلشون : سلامممم
آنیسا : الان تو....
بکی : بدون گرفتن جایی..
هر دوشون با هم : دویدی؟!!
آنیا : اره خب
دامیان : کلا داشت سعی میکرد راه بره تا شما بیاید و بلاخره موفق شد
آنیسا : اها.. خب آنیا بنظرت وقتش نیست؟
آنیا : منظورت چیه؟
بکی : وقتش نیست بهش بگی؟
آنیا : چیو بگم؟
بعدش انیسا و بکی زدن تو سرشون
بکی : احساستو میگم دیگه
آنیا : آها... چی نههههه ا!!! الان نههههه ! من نمیتونم بگم نمیتونممم
دامیان : چیو دقیقا به کی بگی؟
آنیا : چیزه.. چیزه.. یعنی.. اممم... هیچی بابا اینا شورشو در اوردن
آنیسا : بکی ولش کن خودش فردا میگه
بکی : من فردا ماموریت نمیرما!
آنیسا : من نگفتم قراره بریم ماموریت.. حالا هرچی بریم تو اتاقمون «برلینت عاشق » رو ببینیم
بکی : وای یعنی بقیه ش چی میشه؟
دیاکو : سلام
همه : سلام... تو کجا بودی؟
دیاکو : ام.. ی جایی
*خلاصه فردا اون روز
آنیا از خواب بلند شد و گفت : درسته! باید بهش بگم.. ولی اخه چطوری؟
رفت دست و صورتشو شست و صبح بخیر گفت
بکی : آنیا چیزی شده؟ امروز پکری
آنیا : آ.. نه چیزی نیست
بعدش رفت تو اتاقش و شروع کرد به فکر کردن
آنیا : خدایا خودت به دادم برس چطوری بگم..؟
بعد شروع کرد به نامه نوشتن...
آنیا : اههه، نمیشه دست خطم بد جور خرچنگ غورباقه ایه عمرا اینو بتونه بخونه
دوباره شروع کرد به نامه نوشتن و حدود بیست بار دوباره از اول نوشت
آنیا : ایندفعه دیگه قابل خوندنه! .. نه ولش کن بهش نمیدم
بعدش مچالش کرد و انداختش تو سطل اشغال ،دراز کشید رو تخت که یکی در زد
آنیا : بیا تو
دامیان اومد تو و گفت : خوبی؟ کلا داری داد میزنی
آنیا : (گند زدم وای) نه نه.. خوبم.. فقط.. امم... میشه یکم باهات حرف بزنم؟
دامیان : باشه
اینو گفت و رفت نشت رو تخت کنار آنیا...
۳.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.