معجزه عشق Prt 55
#معجزه_عشق #Prt_55
*******
نجوا:
وقتی همه از ترن هوای برگشتند قیافه هاشون شبیه برق زده ها شده بود به جز هستی چون عشق ترن هوایی بود انقد بهش خوش گذشته بود چشاش برق میزد من که از قیافه مارک و بمی خنده ام میگرفت خیلی باحال شده بودن
آنا:بچه ها حالا کجا بریم
یونگجه:جی بی من حالم بده میخوام برم خونه
جی بی:بچه ها منم خونه کار دارم واسه امروز کافیه
انا:آره،باشه،،،بریم ما هم باید فردا بریم دانشگاه
یوگیوم:همه داشتیم به سمت ماشین حرکت میکردیم که کامیلا زود تر از همه رفت جلو نشست
یونگجه: فکر نمیکنی اون جا جای منه•_•
کامیلا: آره ولی دلم میخواد جلو بشینم، مشکلی داره؟
جی بی : مشکلی نداره بشین
همه سوار ماشین شدیم که جی بی آهنگ گذاشت
به سمت خونه رفتیم
وقتی رسیدیم همه از ماشین پیاده شدیم که نجوا ی دفعه پاش پیچ خورد
مارک: به سمت نجوا رفتم بهش گفتم حالت خوبه ولی انگار نمیتونست تکون بخوره،پس بغلش کردم به اتاقش بردم
انا: نجوا یخ بیارم واست
نجوا: نه میخوام بخوابم خستمه،،،،نیاز میشه امروز تو اتاق یکی از دخترا بخوابی؟؟؟خیلی تکون میخوری تو خواب میترسم به پام بخوری
نیاز: باش
حالا کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته بودم که تو اتاق کی برم که راحت بخوابم ی نگاه به هستی انداختم
هستی:چیه نگاه میکنی
نیاز:با ی حالت مظلومی نگاش کردم که اونم دلش نیومد ناراحتم کنه قبول کرد
ساعت 2:30 صبح
کامیلا: خیلی تشنه بودم گلوم خشک شده بود از خواب بلند شدم با چشم بسته از پله ها اومدم پایین که یهو افتادم تو بغل یوگیوم آخه این پسر اونجا چیکار میکرد
یوگیوم: خیلی گشنه ام بود واسه همین رفته بودم اب بخورم تا اومدم از پله ها برم پایین ی نفر رو عین جن تو اون تاریکی دیدم داره به سمتم میاد با موهای باز°•°هر چی نگاه کردم نفهمیدم کیه که یهو افتاد روم منم افتادم
کامیلا بود تو بغلم خوابش برده بود انگار تو خواب راه میرفت منم بغلش کردم بردمش تو اتاقش ی لیوان آبم گذاشتم کنارش و رفتم
تا از پله ها اومدم پایین جینیونگ دیدم داره این موقع شب واسه خودش میچرخه
پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
جینیونگ:ی چند روزیه نمیتونم درست بخوابم
یو گیوم:حالت خوبه؟!؟!؟
جینیونگ:آره فکر کنم...تو برو بخواب منم ی کم دیگه بیدار میمونم بعد میخوابم
هستی:از اون جای که خیلی زود بیدار میشدم از تخت بیرون اومدم و رفتم پایین که جینیونگ روی کاناپه دیدم بیچاره از سرما به خودش پیچیده بود رفتم ی پتو برداشتم انداختم روش(اخییییی عشق بد دردیه♡)
دلم کشید امروز خودم صبحونه درست کنم از اون جای که باید می رفتیم دانشگاه باید دخترا رو هم بیدار میکردم و بعد صبحانه رو درست میکردم نیاز و کامیلا و انا رو بیدار کردم
انا: دخترا میخواین نجوا تو خونه تنها بزاریم یعنی!!!!
نیاز: به این پسرا اعتمادی نیست-__-
کامیلا: این جوری نگو بابا از اون جای که من میدونم امروز پسرا دارن میرن کمپانی....
هستی: تو از کجا میدونی
کامیلا: خودشون دیشب که داشتن حرف میزدن فهمیدم
نیاز: پس بچه ها بدویین دیرومون شده
هستی:پس من ی پیام به نجوا میدم که ما رفتیم
بم بم:ی بوی خیلی خوشمزه از آشپز خونه میومد پس به سمت آشپز خونه رفتم ی میز صبحانه رو دیدم نصف بیشتر شو خوردم که پسرا اومدن
جکسون: هی بمی همه صبحانه رو خوردی؟
جی بی: بد نبود یکمشو واسمون میزاشتی
مارک : زدم پس کله بمی گفتم بلند شو تخم مرغ درست کن خیلی توش تخصص داری
بمی:باشه:/
یونگ جه:بچه ها مگه نباید بریم کمپانی
جی بی:چرا باید بریم
جینیونگ:بهمون که گفتن ساعت 9 اون جا باشیم خیلی وقتی نمونده بمی نمیخواد صبحانه درست کنی باید بریم
یو گیوم: مارک مگه تو نمیای؟
مارک: نه میخوام واسه پروژه ام طرح بکشم
یوگیوم: فایتینگ هیونگ ما رفتیم
مارک: وقتی همه پسرا رفتن نشستم روی کاناپه تا طراحی کنم که صدای جیغ از بالا اومد.....
با خودم گفتم مگه همه دخترا نرفته بودن سر کار
پس رفتم بالا، در اتاق هارو باز کردم که با نجوا رو به رو شدم.....
پایان پارت55
@Lovefic_got7
*******
نجوا:
وقتی همه از ترن هوای برگشتند قیافه هاشون شبیه برق زده ها شده بود به جز هستی چون عشق ترن هوایی بود انقد بهش خوش گذشته بود چشاش برق میزد من که از قیافه مارک و بمی خنده ام میگرفت خیلی باحال شده بودن
آنا:بچه ها حالا کجا بریم
یونگجه:جی بی من حالم بده میخوام برم خونه
جی بی:بچه ها منم خونه کار دارم واسه امروز کافیه
انا:آره،باشه،،،بریم ما هم باید فردا بریم دانشگاه
یوگیوم:همه داشتیم به سمت ماشین حرکت میکردیم که کامیلا زود تر از همه رفت جلو نشست
یونگجه: فکر نمیکنی اون جا جای منه•_•
کامیلا: آره ولی دلم میخواد جلو بشینم، مشکلی داره؟
جی بی : مشکلی نداره بشین
همه سوار ماشین شدیم که جی بی آهنگ گذاشت
به سمت خونه رفتیم
وقتی رسیدیم همه از ماشین پیاده شدیم که نجوا ی دفعه پاش پیچ خورد
مارک: به سمت نجوا رفتم بهش گفتم حالت خوبه ولی انگار نمیتونست تکون بخوره،پس بغلش کردم به اتاقش بردم
انا: نجوا یخ بیارم واست
نجوا: نه میخوام بخوابم خستمه،،،،نیاز میشه امروز تو اتاق یکی از دخترا بخوابی؟؟؟خیلی تکون میخوری تو خواب میترسم به پام بخوری
نیاز: باش
حالا کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته بودم که تو اتاق کی برم که راحت بخوابم ی نگاه به هستی انداختم
هستی:چیه نگاه میکنی
نیاز:با ی حالت مظلومی نگاش کردم که اونم دلش نیومد ناراحتم کنه قبول کرد
ساعت 2:30 صبح
کامیلا: خیلی تشنه بودم گلوم خشک شده بود از خواب بلند شدم با چشم بسته از پله ها اومدم پایین که یهو افتادم تو بغل یوگیوم آخه این پسر اونجا چیکار میکرد
یوگیوم: خیلی گشنه ام بود واسه همین رفته بودم اب بخورم تا اومدم از پله ها برم پایین ی نفر رو عین جن تو اون تاریکی دیدم داره به سمتم میاد با موهای باز°•°هر چی نگاه کردم نفهمیدم کیه که یهو افتاد روم منم افتادم
کامیلا بود تو بغلم خوابش برده بود انگار تو خواب راه میرفت منم بغلش کردم بردمش تو اتاقش ی لیوان آبم گذاشتم کنارش و رفتم
تا از پله ها اومدم پایین جینیونگ دیدم داره این موقع شب واسه خودش میچرخه
پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
جینیونگ:ی چند روزیه نمیتونم درست بخوابم
یو گیوم:حالت خوبه؟!؟!؟
جینیونگ:آره فکر کنم...تو برو بخواب منم ی کم دیگه بیدار میمونم بعد میخوابم
هستی:از اون جای که خیلی زود بیدار میشدم از تخت بیرون اومدم و رفتم پایین که جینیونگ روی کاناپه دیدم بیچاره از سرما به خودش پیچیده بود رفتم ی پتو برداشتم انداختم روش(اخییییی عشق بد دردیه♡)
دلم کشید امروز خودم صبحونه درست کنم از اون جای که باید می رفتیم دانشگاه باید دخترا رو هم بیدار میکردم و بعد صبحانه رو درست میکردم نیاز و کامیلا و انا رو بیدار کردم
انا: دخترا میخواین نجوا تو خونه تنها بزاریم یعنی!!!!
نیاز: به این پسرا اعتمادی نیست-__-
کامیلا: این جوری نگو بابا از اون جای که من میدونم امروز پسرا دارن میرن کمپانی....
هستی: تو از کجا میدونی
کامیلا: خودشون دیشب که داشتن حرف میزدن فهمیدم
نیاز: پس بچه ها بدویین دیرومون شده
هستی:پس من ی پیام به نجوا میدم که ما رفتیم
بم بم:ی بوی خیلی خوشمزه از آشپز خونه میومد پس به سمت آشپز خونه رفتم ی میز صبحانه رو دیدم نصف بیشتر شو خوردم که پسرا اومدن
جکسون: هی بمی همه صبحانه رو خوردی؟
جی بی: بد نبود یکمشو واسمون میزاشتی
مارک : زدم پس کله بمی گفتم بلند شو تخم مرغ درست کن خیلی توش تخصص داری
بمی:باشه:/
یونگ جه:بچه ها مگه نباید بریم کمپانی
جی بی:چرا باید بریم
جینیونگ:بهمون که گفتن ساعت 9 اون جا باشیم خیلی وقتی نمونده بمی نمیخواد صبحانه درست کنی باید بریم
یو گیوم: مارک مگه تو نمیای؟
مارک: نه میخوام واسه پروژه ام طرح بکشم
یوگیوم: فایتینگ هیونگ ما رفتیم
مارک: وقتی همه پسرا رفتن نشستم روی کاناپه تا طراحی کنم که صدای جیغ از بالا اومد.....
با خودم گفتم مگه همه دخترا نرفته بودن سر کار
پس رفتم بالا، در اتاق هارو باز کردم که با نجوا رو به رو شدم.....
پایان پارت55
@Lovefic_got7
۱۳.۵k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.