شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست

شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست دیگرش مشعلی از آتش بود

مردم او را گفتند آیا میخواهی با آن آب ، آتش دوزخ را خاموش کنی و با آن مشعل، بهشت را بسوزانی تا مردم خدا را به خاطر خودش پرستش کنند؟

پیرمرد گفت: نه، عن دارم، تاریکه، دارم میرم برینم
دیدگاه ها (۴)

M18+............. ﺑﺎ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﺷﺪ ﮐﻠﯽ ﮐﺘﮑﺶ ﺯﺩﻡ ﺑﻌﺪ ...

به دلیل حساس شدن رو عدد 85 از این به بعد اینجوری مشمریم 80 ...

ی سلامی هم بکنیم به مامور آبخوری مدرسه ، که تا صدای زنگ را م...

اصفهان نصف جهان اگر تبریز نباشد D:

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط